Chapter 23

2.3K 242 48
                                    

ليام :
دستمو كشيد

-لى يكم ديگه ميرسيم بيا

نفس نفس ميزدم

-من واقعا خسته شدم !
-وقت براى استراحت كردن نداريم بايد زودتر بريم چيزى نمونده !
-زين تو دارى منو كجا ميبرى ؟ اينجا كدوم جنگله ؟
-ليام فقط با من بيا

دوباره دستمو كشيد
تمام قدرتمو جمع كردم و همراهش دوييدم

-زي... زين ... لطفا ... صبر كن

تقريبا جونى برام نمونده بود

-نگاه كن ... رسيديم

وايساد

نفس نفس ميزدم
سينم درد ميكرد

روى زمين نشستم و از درد چشمامو بستم

كنارم نشست

-اونجا رو ببين
-اون چيه؟
با نفساى نامرتب گفتم

بعد از مدت ها دوييدن توى اين جنگل حالا به يه دروازه رسيديم

يه دروازه عجيب غريب

پر از رنگ سفيد

يه دروازه كه وسط يه عالمه درخته

مثل يه دريچه نورانى

-اون ... اون چيه زين ؟
-وقتشه كه برى اونجا ليام
-چى؟؟؟
-تو بايد از اون عبور كنى

يه لبخند واقعى و چشماى خيلى مهربون داشت

-من؟ بدون تو؟ زينى من گيجم !اينجا چه خبره ما كجاييم ؟ بيا برگرديم خونمون !

بلند شد و دستمو گرفت و منم بلند كرد

-ليام تو بايد برى
-زين  ! تو چيدارى ميگى ؟ من بدون كجا برم؟

بغلم كرد

-عزيزم تو بايد وارد اون دروازه بشى
-من ... من نميد...

دستشو روى لبام گذاشت

-هيس ... فقط برو
-من تركت نميكنم
-من هميشه باتوام وقتى از اون دروازه عبور كنى منو تا ابد خواهى داشت
-بهم بگو اينجا چه خبره ...
-ليام حقيقت بيرون اون روشناييه بايد برى ! من تا ابد عاشقت ميمونم
-ولى من ...

شونمو گرفت
-بهم اعتماد كن عزيزم

شك داشتم ...
گيج و سردگم بودم...
ولى بهش اعتماد كردم

-دوستت دارم

لباشو بوسيدم و كم كم ازش جدا شدم

تا نزديك دروازه رفتم ولى باز برگشتم

-برو ليام برو

لبخند ميزد حتى چشماشم ميخنديد
خيلى خوشحال بود

رفتم توى اون نور ...

~~~~~~
يه عالمه صداى بوق !

اينجا چه خبره ؟؟

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now