Chapter 18

2.6K 261 56
                                    

زين :
انقدر اشك ريخت كه بيحال شد و توى بغلم خوابش برد

آشوب بودم !

نميدونستم چه اتفاقى افتاده!

دلم ميخواد كمكش كنم
من بايد حالشو خوب كنم
اون همه زندگى منه !

-زين

هرى در زد و اومد تو
با دستم اشاره كردم كه اروم حرف بزنه

-بيا بريم پايين پيش بچه ها نگرانيم ما ! تعريف كن برامون چيشده؟
-منم نميدونم حرفى نزد
-هيچى؟؟
-انقدر گريه كرد تا خوابش برد
-خيلى خب نمياى پايين؟
-نه اگه پيشش باشم آروم تر ميخوابه

لبخند زد ودرو بست

ليام خيلى ناز خوابيده
موهاشو بو كردم و چشمامو بستم
-------------------------
ليام :
تو بغل زين چشمامو باز كردم

-خوبى؟

چشمام تارميديدن
بخاطر چندين ساعت گريه

-من كى خوابم برد؟
-دوساعت پيش

چشمامو ماليدم و نشستم رو به روش

چشماش با مهربونى نگام ميكرد
دستامو گرفت

-حالت خوبه؟
-بهترم
-ميخواى حمومو برات آماده كنم؟ آب بهت آرامش ميده
...
توى وان خوابيدم

كنار دروايساده بود و ناخوناشو ميخورد

-زين حالم خوبه نگران نباش

يه لبخند مصنوعى زد

-نيستم ... تو چيزى لازم ندارى؟
-نه

سرتكون داد و دررو بست

به سقف خيره بودم

انگار همه چيز يه فقط خواب بد بوده
يه خيال ترسناك

اما ...

من واقعا بايد چيكار كنم؟
دلم ميخواد زينو براى هميشه بدزدم و تا بتونم پيش خودم نگهش دارم

بدون اينكه كسى حرفى بهش بزنه
بدون اينكه چيزى ناراحتش كنه
ولى اين غير ممكنه

دستامو گذاشتم لبه وان و سرمو كردم زير آب

من پوچم !
من ...من يه بيچارم ...

قرار نيست هيچ اتفاقى بيوفته كه خوشحال باشم

شايدبايد تنها باشم
شايد بايد عزيزترين كس زندگيمو از دست بدم
شايد موندن با زين بدترين ظلم درحقش باشه...

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now