(این قسمت میریم توی زندگی لئو و داستان از نگاه سوم شخصه...و لویی وسطاش دیگه حرف نمیزنه...ببخشید برای تاخیر خیلی زیاد اصلا مدرسه نمیذاشت جبران میکنم بازم ببخشید)
لئو از بار خارج شد در حالی انگشت هاش رو زیر چشم هاش میکشید و سعی داشت کسی متوجه نشه که اون داره گریه میکنه.
کلاه بافتنیش رو بیشتر روی پیشونیش کشید تا موهاش معلوم نباشن.
هرچند اگه مویی زیر اون کلاه وجود داشته باشه.از کوچه اون بار در خاطره گذشت و روی پیاده رو شروع به راه رفتن کرد.
فکش میلرزید و اشک هاش امونش رو بریده بودن.دیدن اولین دوست پسرت و همین طور اولین فردی که باهاش رابطه داشتی اونم توی بغل یکی دیگه درد داره.
واقعا درد.لئو دستش رو روی بازوهاش کشید و خودش رو بغل کرد.
این وقت شب هیچکس توی این خیابون تاریک نبود.
هیچکس.
تنها صدایی که شنیده میشد صدای باد بود که اروم به صورتش برخورد میکرد و باعث میشد لب هاش بلرزن.خیلی طول نکشید که به خونهش رسید و کلید رو توی قفل انداخت.
در رو باز کرد و وارد خونه کوچیکش شد.
ممکنه کوچیک باشه ولی مهم اینکه...ماله خودشه.خیلی زود وارد اتاق خواب کوچیکش شد و لباساش رو از تنش در اورد.
دستش رو روی سر کم موش کشید و اروم اه کشید.این بار اولیه که بعد جدایی درد نکشون هم رو میدیدن.
ولی خب انگار به لویی ساخته بود ولی لئو.
اون نابود شده.لبای صورتی وپف کردش الان خیلی بیروح هستن.
اون دیگه اون پسری که میخندید و بالا پایین میپرید نبود.بیشتر شبیه گوشه نشین ها شده بود.
یه پسر تنها که منتظر یه شانس برای ادامه زندگی شه.
یه زندگی سوخته که هیچ جوره نمیشه خاکستر هاش به شکل اولشون برگردن.وقتی یه چیزی رو اتیش میزنی باید حواست باشه که اون دیگه شکل اول خودش رو نمیگیره.
از بین میره.
پودر میشه.
و در اخر هیچی ازش باقی نمیمونه.زندگی لئو همینه.
از ساعت دوازده ظهر تا دوازده شب کلاب کار میکنه.
روز های فرد و اخر هفته ها هم تعطیله.
اون خوش شانسه که حداقل تونسته همچین کاری پیدا کنه و خب...پوله خوبی هم میگیره.لئو وارد حمام شد وقتی کاملا بدون لباس بود.
اون شیر اب رو باز کرد و اجازه داد قطرات سرد اب روی پوست سفیدش بریزن و حس ارامش خاصی رو به بدنش منتقل کنن.بعد از لویی تنها کسایی که دوستاش بودن و کنار موندن و ترکش نکردن سه چیز بودن:
YOU ARE READING
Brother/L.S
Fanfictionمن عاشق برادر ناتنیم شدم. این از همون اول شروع شد. وقتی چشم هام به چشم های سبزش برخورد کرد.