chapter 1

15K 753 113
                                    

زین:
دقيقا امروز چهار سال ميشه كه كاليفرنيا زندگى ميكنيم.
خيلى وقته همه چيز عوض شده اره چهار سال گذشت ...

البته از بيرون انگار فقط يه نقل مكان ساده بود.
كسى نميدونه زينى كه لندن زندگى ميكرد چقدر با الان چقدر فرق كرده. انگار هميشه لازمه از دور خوب نشون بدى. همه چيز اروم و عالى هست و باقى ميمونه ...

پدرم ياسر ماليك صاحب كمپانى معروف فيلم سازى !

وقتى اسمش مياد يه عالمه حرف نگفته هم همراهشه! يك عالمه فيلم محبوب! سكانساى برتر سينمايى! كلى ركورد فروش!

جايى واسه احساس زين ماليك باقى نميمونه
اون فقط بايد هروقت بيرون ديده ميشه لبخند بزنه!

زين دوباره شروع كردى؟ چرا يه وقتايى كه تنها ميشى اين فكرا مياد سراغت پسر؟ اره دارم زيادى شلوغش ميكنم. من از زندگيم راضيم تقريبا همه چيز خوبه. شايد چون ادم آروميم و زياد از درونياتم نميگم گاهى اوقات اين فكرا مياد تو سرم يعنى ! خب آخه تاحالا كسى ازم نپرسيده يا نخواسته كه درونمو براش باز كنم...نميدونم شايدم همه فكر ميكنن زين سكوتو دوست داره فكر ميكنن اينكه منو درونمو به حال خودمون بذارن لطفه. آره شايد همه اين فكرا بخاطر اينكه حس ميكنم كسى دوست نداره نزديك ترين فرد بهش من باشم ...

دوباره به يه گوشه خيره شده بودم و غرق فكر بودم كه گوشيم زنگ خورد

-سلام مامان مطمئنا ميخواى مهمونى امشب رو ياد اورى كنى اما ملكه من ! باور كن ميدونم بايد چيكار كنم و اينكه آدماى بزرگى ميان و بايد خوش بدرخشم و زياد با دوستام شيطنت نكنيم و قصر طلايى ماليك رو با كارامون كم احترام نكنيم !

صداي خندهاشو ميشنيدم
-زين عزيزم آروم باش! فقط اينارو نميخواستم بهت بگم. ميخواستم از دوستات بپرسم كه كى ميرسن كاليفرنيا؟ لازمه كسيو بفرستم استقبالشون؟
-نه مامان دارم حاضر ميشم كه برم فرودگاه. البته فقط براى هرى و لو! نايل درگير كاراى پايان نامشه كلى عذرخواست و گفت نميتونه بياد
-خيلى خب. زين منو پدرت احتمالا يكم ديرتر ميايم. قبل از اينكه برى به خواهرات بگو مواظب كارا باشن و مديريت كنن نميخوام اقاى پين و پسرش رو با سر و صدا يا خرابكارى ناراحت كنيم
-پسرش؟ليام؟؟
-اره زين امروز اون برميگرده

ليام درست چندماه بعد از اينكه اومديم بورلى هيلز از اينجا رفت براى ادامه تحصيل و احتمالا الان كه داره برميگرده مدرك كارگردانيش رو گرفته.
-مامان خب من كه دنبال هرى و لو ميرم پس صبر ميكنيم كه ليامم بياد. اون رو هم مياريم به آقاى پين بگو من ميرم استقبالش

زياد نديدمش اما يادمه پسر مهربونى بود و خيليم خوش قلب
خونه هامون تقريبا بهم متصله. درواقع خونه ها كه نه! فضاى باز خونه ها. تنها مرزش نرده هاى بلندن كه ما براى اونا هم درگذاشتيم. پس اقاى پين هروقت بخوان ميتونن از باغ خونشون خونه مارو ببينن حتى ميتونن بيان تو ! البته اين اتفاق عموما نميوفته

You And I ◦ZIAM◦completedWhere stories live. Discover now