بیست و هشت . جوون و زیبا

Start from the beginning
                                    

***


"بورسیه ی تحصیلی دانشکده هنرهای زیبایی ، اونم تو نیویورک!"
بابا با هیجان گفت و یه سری مدارکو روی تختم گذاشت و به اریانا که با حرص خیره شده بود لبخند زورکی ای زد
"اونا چطوری..؟"
گیج بهش نگاه کردم که جلو اومد و صورتمو بین دستاش گرفت :
"مامانت هرکاری میکنه که تو خوشحال باشی!"
سرمو پایین انداختم و با انگشتام ور رفتم, البته که مامان..
"من توی انگلیس خوشحالم بابا ،
نمیخوام برم یه جایی که اصلا نمیشناسمش! "

"این بورسیه تا دوسال اینده مال توعه ،
هر وقت که امادگیشو داشتی میری!"
غرغر کردم و از جام بلند شدم تا دیگه روم سلطه نداشته باشه
"چرا نیویورک؟ اینجام دانشکده های زیادی هست."
" مهاجرت همیشه برای شروع تازه خوبه!"
نگاهش یه جور خاصی بود ، یه جوری که انگار میتونه ذهنمو بخونه
"مامان مشکلی نداشت؟"
"اون خوشحال میشه بتونی روی پای خودت وایسی!"

کلمه ها ساده میان ، ولی ساده نمیرن
و برای منی که 16 سال با پری زندگی کرده بودم
ساده بود که بفهمم ازم نا امید شده
نا امید شدن به معنای اینه که میخواد پاسم بده به سمت بابا
که میخواد بالاخره به خودش فکر کنه
من خوشحالم ازین 'نا امید شدن' عه یهویی!

شاید دیوونه به نظر برسم
ولی خوشحالم که بابا اومد
خوشحالم که اریانا گریه کرد
و خوشحالم که فهمیدم بودن و نبودنم برای بعضی از ادما اهمیت داره
ادمای کمی مثل
اریانا ،لوگان، بنجامین ، اریک
و بلو
بلویی که با بقیه فرق داشت ، همه ی ادمای زندگیم توی یه خط راست قرار میگیرن
ولی فقط بلو عه که خودشو ته یه خط شکسته جا داده و منتظره تا من دلم بشکنه و دوباره احساسشو خرجم کنه

تنها قسمتی که براش ناراحت میشم ، همینه
اگه من برم اون دلشکسته نمیشه
اون از اولشم میدونست که من دوستش دارم، ولی عشق...نه!
برعکس تمام چرت و پرت های دنیا راجب دوست داشتن مثل دوست ،
من میگم که نمیشه با کسی عاشقانه دوست داره بعد ها دوست باشی.
متاسفانه ما به ادمایی که براشون روزی چندبار میمیریم دوست نمیگیم،
یا تظاهر میکنیم که میگیم و در اخر باعث ازار خودمون میشه!

بریت میگفت باید اول خودمو دوست داشته باشم تا
بتونم به یکی دیگه عشق بورزم
من هنوزم خودمو دوست ندارم ،
هنوز کلی راه هست که نرفتم
ولی مطمعنا نمیخوام یکی دیگرو مثل خودم تخریب کنم
نه حتی با جملاتی از قبیل "تو لیاقتت بیشتر ازین حرفاس"
اون راجب لیاقتش حرف نمیزنه که من اینو بهش بگم..
صادق بودن گاهی راه حل عالیه ایه برای تموم کردن و شروع دوباره!

تا زمانی که میشه از اول شروع کرد ،
چرا باید اشتباهمونو ماست مالی کنیم؟
انتخابت بد بود؟ خب دوباره انتخاب کن
تو ازادی
و فقط همین یه باره که با خیال راحت زندگی میکنی
پس مراقب عواقبش باش
من در قبال خودم مسئولم، همیشه بودم
درست مثل یه قانون
کاش توی دنیا یه قانون اینمدلی بود
"شما محکوم به دوست داشتن خودتون هستین ،
در صورت تخلف پیگیری صورت میگیرد!"

***

"تو میخوای چیکار کنی؟"
"کاری که همیشه میکنم!"
بنجامین ، معلم رقص دیوونه ی من
که صادق ترین ادم زندگیم میشه گفت هست..
"نه منظورم بعد رفتن منه!"
"زمین داره میچرخه و روزانه ادمای زیادی از بین میرن و به وجود میان
ولی با این حال ، زمین بازم میچرخه!"
زیادی صادق البته !

"سوال اینجاست که ، تو میخوای چیکار کنی قرمزی؟"
حوله ی دور گردنمو برداشتم و باهاش صورتمو خشک کردم و در حین بیرون رفتن از سالن تمرین گفتم:"قرمز خودش به تنهایی زیباست!"
"بالاخره داری یاد میگیری!"
همین جمله کافی بود که بفهمم ، تازه اول راه این جاده ی پر پیچ و خمم
جاده ای که بهش میگن زندگی !

ما جوونیم و زندگی باهامون خیلی بی رحمه ،
ما جوونیم و بوسه هامون میتونه خار رو به گل
سنگ رو به سرپناه
و اب رو به حیات تبدیل کنه.
ما جوونیم و هنوز زندگی ادامه داره .



BABY GIRL [AU] Book1Where stories live. Discover now