هیجده.باله،بنجامين،بدبختي

4.3K 275 104
                                    


Nirvana's pov
"قبولیه مدرسه ی رقص؟"

این زیادیه ، مامان میدونه از بچگی ارزوم بوده کجا باشم!
و اون.. لعنتی اون بجام درخواست داده و من قراره برم به بزرگترین مدرسه شبانه روزیه رقص!

"تو اینو نمیخوای؟ "
مامان با لبایی که بزرگشون کرده بود گفت و انگشتشو توی موهام کشید
"البته که میخوام!
فقط من قرار بود برم..پیش بابا،حتی چمدونامم جمع کردم!"
ناله کردم و سرمو فرو بردم بین بالشتکای کاناپه
من بچه نیستم میدونم همه چیزای خوب باهم اتفاق نمیوفته
ولی واقعا؟
حالا که دارم به یه مرحله جدی از رابطم با زین میرسم باید ترکش کنم؟

اوه زین ،
اون فردای شبی که باهم خوابیدیم منو برگروند اینجا
و الان یه ماه لعنتیه که من تلاش میکنم اونا بزارن برگردم پیش بابا
و زین همش با بهونه هایی مثل نامادریم ، یا اینکه مثلن شاید اونا بچه ی خودشونو بخوان داره رای مامانمو میزنه!

"چیشد بیب؟ تو میری برای مصاحبه؟چون اگه بخوام برسونمت اونجا باید سه ساعت رانندگی کنم و مهلتش فقط برای فرداست!
مرخصی بگیرم؟ یا نمیری؟"
مامان خیلی قاطع گفت و این ینی اون میخواد من برم ، اگه نرم ازم ناامید میشه و کل زندگیم اینو میکوبه تو سرمممم!
"میرم!"
کوتاه جوابشو دادم و لبه های استین سویشرتمو لمس کردم تا دستمو بپوشونه
معمولا وقتی استرس دارم اینکارو میکنم

از جام بلند شدم و رفتم طبقه ی بالا توی اتاقم ،
حداقلش اینه تو مدرسه ی باله دیگه مشق نداریم!
لپ تاپمو از روی میز بردم روی تختم و بعد یه تماس تصویری با چنتری گرفتم، اون درواقع مدیر برنامه ی اریکه!

"هی چنتری!"
"سلام نیروانا ، اریک توی جلسست! اگه پیغامی براش داری بگو
یاد داشت میکنم و بهش میگم باهات تماس بگیره!"
اون گرم گفت و دفترچه یادداشتشو اورد بالا
"باشه بنویس ، یه مدرسه ی رقص میخواد منو ببینه و به احتمال زیاد نتونم باهات بیام کمپ چون من قبول شدم!
با عشق ، خوشگل ترین دوستی که تاحالا داشتی!"
من تمومش کردم و چنتری خط به خطشو نوشت و در اخر خندید
ازم پرسید کار دیگه ای دارم یا هرچی و بعد ما خداحافظی کردیم

من یکم هیجان زده و استرسی ام بخاطرش
و فک کنم به یه دوست پسر ، بهترین دوست یا یه همچین چیزی نیاز دارم
شماره ی زینو گرفتم و درحین قفل کردن در اتاقم بهش سلام کردم!

"من قراره برم مدرسه ی رقص!"
بی مقدمه گفتم و لبمو گاز گرفتم
اون احتمالن خواب بوده چون صداش گرفته و یکم خشک به نظر میاد
"شوخیت گرفته؟ الان نصف شبه!"
البته که شوخیم گرفته ، من لعنتی برای بار ده هزارم توی این هفته فراموش کردم که زین اینجا نیست
و باهاش تماس گرفتم!

ولی مهم نیست اون باید استرسمو کم کنه! من دوست دخترشم!
"زین گوش کن
اگه بخورم زمین چی؟
اگه خرابکاری کنم چی؟
اگه گند بزنم چییی؟" نالیدم و تلفنو جلوی بینیم گرفتم و
فین فین کردم تا دلش برام بسوزه
"گوش کن پرنسس کوچولو ، نمیفهمم چی میگی ولی هرچی هست تو گند نمیزنی خب؟ مراقب خودت باش !"
با خواب الودگی گفت و حاضرم قسم بخورم حتی یه کلمه از حرفامو نفهمیده!
عجب احمقی!

تلفنو قطع کردم و برگشتم جلوی اینه ی قدی اتاقم ، من نزدیک چندماهه هیچ تمرینی نکردم
حتی درست درس نخوندم!
اینا همش بخاطر اونه ، ولی نمیزارم تستمو خراب کنه پس..
گور باباش !

***

"من معلم شما توی این یه هفته هستم ، کسایی که سر شونشون زدم میتونن بیان و بقیه.. خب میتونین برای ترم بعدی تلاش کنین!
ینی نزدیک دو سال دیگه! خب روز خوش !"
رهبر گروه رقص گفت و بعد وقتی داشت از در میرفت بیرون حوله ی روی شونشو به سمت من پرت کرد

هولی شت ، اون قبولم کرد!
اون منو قبول کرد!
پیش خودم هجیش کردم و بعد برای یه لحظه نفسمو حبس کردم تا جیغ نکشم
و برگردم پیش لوگ و اریانا که باهام اومده بودن برای تست

"من قبول شدم!"
جیغ کشیدم و دوتاییشونو بغل کردم
لوگان برام خوشحال بود ولی اریانا مثل همیشه سیگارشو که جدیدن به تیپش اضافه شده بودو لای دندوناش گذاشت و قبل ازینکه روشنش کنه غر زد :"ینی دیگه نمیتونیم بریم مک دونالد، کیک تولدم نمیخوری؟ اوه گاد خیلی چندشه!"

لوگان بهش توجهی نکرد و دوباره منو بغل کرد و تبریک گفت
درواقع این سیگار جدید و بدخلقیای اریانا همش یه دلیل داره!
اون فهمید که باباش داره یکیو میبینه و قاطی کرد
و بعد با لوگان بهم زد چون اون از پدرش حمایت کرده بود!
درواقع من شانس اوردم که دهنمو بسته بودم وگرنه حتما با منم دعوا میکرد!
من سعی کردم اونارو کنار هم جمع کنم ، پس خواستم باهام بیان اینجا
ولی فکر کنم گند زدم!

لباسمو از روی زمین برداشتم و پوشیدمش
اگه اشنایی با اریک ، و قبول شدنم توی این اموزشگاهو در نظر نگیریم!!
من ارزو میکردم کاش همه چی به حالت قبل برمیگشت
اره .. و دقیقن منظورم همون حالت قبله
بدون هیچ تغییری
من ازین رابطه های شکننده و مزخرفمون خسته شدم
ازین که صبح از خواب بلند شم و بجای اینکه دوست پسرمو بغل کنم ببینمش که تو بغل زنشه خسته شدم
ازینکه بهترین دوستام دیگه باهم حرف نمیزنن خسته شدم
و ازینکه زندگی به مزخرف ترین وضعش میگذره هم خسته شدم!

"نیروانا کوبین ، برگرد توی زمین ! یکی از استادا میخواد چندتا سوال ازت بپرسه!"
مربی گروهمون گفت و منو از فکرام کشید بیرون
یه نفس عمیق کشیدم و دوباره لباسمو در اوردم و با لباسای رقصم برگشتم توی زمین
گردنمو تکون دادم و بدون اینکه منتظر هیچ اهنگی باشم پشت سر هم حرکات کلاسیک رقصمو انجام دادم
اونا همینو میخوان
درواقع وقتی یکی چشمشونو میگیره باید با هر مربی یه تایمیو بگذرونه تا قبولش کنن

"تمومش کن الان بالا میارم!"
یه صدای بم گفت و بعد باعث شد بخورم زمین ، از ترس!
سریع خودمو جمع و جور کردم و بلند شدم
اون گفت بالا میاره؟ وات د هل

"رقص یه تکلیف نیست بچه ، یه زبان برای بیان احساساته!
پس لطف کن و خودت باش!
و اینم بدون تو برای یه کاری اینجایی .. الزاما رقصت دلیل اینجا بودنت نیست!"
تند تند گفت و در تمام مدت نزاشت من ببینمش چون دائما میچرخید
ولی قد بلند و یجورایی سن دار به نظر میرسید
منظورم اینه خیلی جوون نبود!

ولی بالاخره تسلیم شد و روبروم قرار گرفت
راستش اون خیلی .. نفس گیره!

"میتونی از الان به عنوان مربیت منو بشناسی!"
با نیشخند روی صورتش گفت و دستشو به سمتم دراز کرد
"و .. اسمتون؟ اقای مربی؟"
"بارنس، بنجامین بارنس!"

BABY GIRL [AU] Book1Where stories live. Discover now