بیست و هشت . جوون و زیبا

2.6K 248 81
                                    

"بخند."
نیروانا دستاشو روی صورتش گذاشت و رو به دوربین جلوش خندید
"عالی شد،صدای قهقه هات از تو عکس مشخصه!"
اونا کنار هم نشستن و قبل ازینکه بلو یه عکس دیگه ازش بگیره نیروانا گوشیشو در اورد
"پنج ثانیه وقت داری قیافتو کج و کوله کنی! بدو!"
دکمه دوربینشو زد و شگفت زده شد وقتی بجای هرکاری بلو فقط لباشو روی گونش گذاشت و عکس گرفته شد ، با چشمای گیج نیروانا البته.
"تو همیشه منو شگفت زده میکنی ابل!"
"تو الیس نیستی ولی ممکنه اینجا رو تبدیل به ووندرلند کنی!"

***
Nirvana's pov

احساسی که به زین داشتم تغییر کرده بود .
و اونقدر قوی بود که بتونم بد و خوبو از هم تشخیص بدم.
به محض شروع 17 سالگیم زندگی چیزای جدیدی بهم نشون داد
چیزایی که ممکنه خوب و همزمان بد باشه
زندگی بی رحمه ،
تو بزرگ میشی
و دوستاتو دونه دونه ترک میکنی
ولی هیچ وقت از دستشون نمیدی..
البته من اینطور حدس میزنم!

"نیروانا، بابات اینجاست!"
اریانا که نفس نفس زدنش میگفت بدجور دوییده توی درگاه در وایساده بود و بلند حرف میزد
"داشت تلفن میزد ، میگفت راضیش میکنم! میگفت نیویورک!میگفت دانشکده هنر! میگفت باله نمایشی!"
کم مونده بود اشکش دراد که به دادش رسیدم و دستاشو محکم گرفتم و کشیدمش داخل
"چیشده؟ اروم بگو متوجه شم!"
نشوندمش روی تخت و خودم جلوش زانو زدم تا مطمعن بشه به حرفاش گوش میدم

"داشتم میومدم برم.. برم سالن .. کتم جا مونده بود .
بعد.. بعد از در دفتر مدیر که رد شدم صدای باباتو شنیدم."
به اینجاش که رسید بغض کرد ، چشماش پر شد و نتونست ادامه بده
"خب؟"
"میخواد تورو ببره نیویورک تو دانشکده هنر باله ی نمایشی بخونی!"
بغضش ترکید و بارون شد
دستاشو محکم دور گردنم انداخت مثل اونموقع که قرار بود بابا بعد طلاقش منو ببره عمارت هق زد
سکوتم از تعجب بود یا شگفتی یا هرچی نمیدونم
ولی فعلا کسایی هستن که نیاز دارن خالی شن ، من اون نیستم!

"اریانا ، گوش کن! اصن کی گفته من میرم ها؟ منو نگا کن!"
روی موهاشو نوازش کردم و یکم ازش فاصله گرفتم :"یادته اون دفعه چقد گریه کردیم؟ چشمات خون افتاده بود! بابات میگفت مریض شدی! یادته نمیزاشت من ببینمت؟
الان گریه کنی باز میاد ، نمیزاره ببینمت .'
لبای پف کردشو گاز گرفت و یه اه کوچیک کشید:"نمیخوام بری ، اگه تو بری ما چیکار کنیم؟"
"اگه برم هنوزم بهترین دوستای همیم! تا ابد!"
چشمای درشت و پر از اشکش عصبی شدن ،
تاختن و ضربه های تازیانشون تنمو سوزوند

"میری نیویورک، یه بهترین دوست جدید پیدا میکنی که بیچ عه
با دوست پسرت میخوابه ، ازش حامله میشه
توام ایدز میگیری
بعدش تو برمیگردی اینجا ولی من دیگه بهترین دوستت نیستم اونموقع فقط دوست نزدیک پدرخونده ی اسهولتم!"
"چقد فیلم میبینی اریانا!"
یه حالت پوکر فیس به خودم گرفتم و اون بالاخره اشکاشو پاک کرد
"لوگان کجاست؟"
"با پسرا رفتن بسکتبال!" لبشو کج کرد
"من نمیرم نیویورک دوست بچ پیدا کنم خب؟ ایدزم نمیگیرم! قول میدم!"
انگشت کوچیکمو اوروم بالا و اشاره کردم که اونم انگشت کوچیکشو دورش حلقه کنه
"دوست؟"
"همیشه!"

BABY GIRL [AU] Book1Where stories live. Discover now