بیست و شیش . خودتو دوست داشته باش.

2.6K 269 96
                                    

بلو بالای سر نیروانا نشسته بود و با دم موهاش سعی میکرد بینیشو قلقلک بده
نیروانا با بدخلقی دستشو توی صورتش کوبید و ناله کرد
واو چه سوپر بداخلاق!
بلو اروم خندید و تصمیم گرفت یه جور دیگه بیدارش کنه
چون واقعا دلش نمیاد سرش داد بزنه ،
ولی نمیتونه اونو تو خونه تنها بزاره درحالی که خودش باید بره استودیو
گیتارشو از روی زمین برداشت و روبروی تخت نشست
انگشتاش روی تار ها میلغزیدن و ملودیا نواخته میشدن
پلکای نیروانا چندبار پرید و بالاخره باز شد ، تلاشش جواب داده بود

"هی ابل."
نیروانا خمیازه کشید و از جاش بلند شد
با گیجی موهاشو خاروند و بعد از چند ثانیه بالاخره فهمید اونجا چیکار میکنه ، گوشیشو توی دستاش گرفت و کاملا امیدوار پیاماشو چک کرد
و بعد توی یک لحظه یه هاله ای از غم صورت دختر رو در بر گرفت و باعث شد صدای ساز قطع بشه

"نیروانا؟ خوبی؟"
"ام اره ، تمرینتو ادامه بده!"
"واسه تو میزدم!"
نیروانا برای چندلحظه بهش خیره شد و بعد با منگی از روی رگال تاپشو برداشت و به سختی تلاش کرد بدون لخت شدن بپوشتش
بلو چرخید و چشماشو بست :"راحت باش!"
نیروانا متشکر از کار دوستش سریعا لباساشو عوض کرد و با گوله کردن موهاش به بالا از شر اونام خلاص شد

"مرسی که گذاشتی بمونم ، ولی جدا باید برم!میشه از تلفنت استفاده کنم؟"
"اینبار شمارتو توش سیو میکنی؟"
بلو با قیافه پاپی وارش گفت و نیروانا اصلا متوجه حرفاش نمیشد
نه اینکه دیوونه یا همچین چیزی شده باشه
فقط یکم هنگ بود.
"همه چی خوبه؟"
شاید بلو هم تنش داخلشو حس کرده بود که نگرانش شده بود

"فک کنم ، فقط..باید برم!"
نیرا با بغض گفت و خودشم نمیدونست این برای چیه
بلو هول شده بود: "باشه باشه گریه نکن!"
با دستپاچگی از توی کشوش یه دسته کلید در اورد و مچ نیروانا رو گرفت :"خیلی کم پیش میاد ازش استفاده کنم! ولی الان ضروریه!میرسونمت!"
نیروانا مخالفتی نکرد و دنبال پسر بزرگتر راه افتاد

وقتی به پارکینگ رسیدن بلو در ماشینو براش باز کرد ولی نیروانا نه شگفت زده شد و نه حتی توی دلش جنتلمن بودنشو تحسین کرد
اون یجورایی کاملا نیاز به ری استارت داشت

پس جرقه های توی ذهن بلو به هم پیوستن و یه اتیش بزرگ ساختن
اتیشی که قرار بود باعث بشه نیروانا کاملا ری استارت شه
اون راهشو به سمت جنگلای حاشیه شهر کج کرد
جایی که همیشه میرفت وقتی نیاز به ری استارت داش
مواقعی مثل از دست دادن مادرش، یا دیدن نیروانا
نیروانا چشماشو بسته بود و فقط به صدای بلو و تئو که توی ماشین پیچیده بود گوش میداد
و یجورایی بلو رو اروم میکرد چون دیگه اونطوری نبود
یجور خیلی بد..

"اینجا کجاست؟"
بعد از چند دقیقه که از متوقف شدن ماشین میگذشت نیروانا به خودش اومد و یجورایی سر بلو داد زد درحالی که خودشم میدونست حقش نیست
بلو بدون حرف زدن ماشینو ترک کرد و روی کاپوت نشست تا زمانی که نیروانام بخواد بهش بپیونده.
"بلو؟"
نیروانا اروم زمزمه کرد و دستشو روی شونه ی بلو گذاشت
ولی بلو قصد جواب دادن نداشت ، قرار نبود جواب بده
قرار بود جواب بگیره.

"میشه نگام کنی؟"
و دوباره اون بغض لعنتی که سد مقاومت بلو رو له میکرد برگشته بود
اون یه نگاه کوچیک به نیروانا انداخت و دستاشونو توی هم گره زد
نیروانا سرشو روی شونه ی بلو گذاشت و اولین قطره ی اشکش از چشمش ریخت
و همزمان اولین کلماتش :" از خودم متنفرم."
بلو حرف نزد

"از خودم متنفرم!"
اینبار بلند تر گفت جوری که انگار بابت تنفر از خودش به بلو بدهکار بود
بلو سرشو پایین انداخت و دستشو از دست نیروانا جدا کرد
نیروانا از روی کاپوت پایین پرید و یکم جلوتر رفت
جایی که دره ای به اندازه کل شکافای زندگیشو جلوش میدید

"من از خودم متنفرم!"
نیروانا جیغ کشید و همزمان به سنگای لبه ی پرتگاه لگد زد که باعث شد پاش لیز بخوره و سرجاش بیوفته
بلو برای یه لحظه خواست بلند شه ولی پشیمون شد وقتی دید نیروانا روی زانوهاش نشسته بود

"من از چیزی که هستم متنفرم !"
نیروانا سرشو بین دستاش مخفی کرد و هق هق زد
"نمیخوام 'من' باشم!"
و برای یه لحظه ارزو کرد همه چی تموم شه
اون 5 دقیقه ی کامل گریه کرد تا جایی که ریملایی که از دیشب روی چشماش بودن راهشونو به پایین پیدا کردن و الان صورتش کاملا سیاه بود
بلو از جاش بلند شد و خودشو به دختر کوچولویی که از همه جا ناامید شده بود نزدیک کرد
دستاشو دور بدنش انداخت و سرشو توی شونش فرو برد

"فک کنم ازین جا به بعد باید عاشق خودت بشی!"

نور های امید جرقه زدن و صحنه روشن شد
ابرهای تیره کنار رفتن و همه چیز به حالت اولش برگشت
شاید اون درواقع نیاز داشت اول از همه چیز خودشو دوست داشته باشه .


BABY GIRL [AU] Book1Место, где живут истории. Откройте их для себя