Chapter 13

2K 182 64
                                    

داستان از نگاه هيلي
واقعا روز خسته كننده اي بود ،ي دوش گرفتم.
خب ي ساعت ميخوام بعدشم ميرم شركت
ساعتو كوك كردمو خوابيدم.

"لعنتي" صداي زنگ گوشيمو كه شنيدم ي فحش دادمو از تختم پايين اومدم ،صورتمو شستم.
خب بايد چي بپوشم .
به كمدم نگاه كردم ،خب هوا كم كم داره سرد ميشه و الانم باد مياد,ي شلوار مشكي با ي شوميز سفيد پوشيدم گوشيمو تو كيف دستيم گذاشتم و سوييچ ماشينو كتمو برداشتم و اومدم طبقه ي پايين
"ليزي من ميرم شركت و اينكه برا شام ي چيز سبك بگو درست كنن"
"آقاي باترلي لطفا به محافظا بگيد من ميخوام برم شركت"گفتمو كتمو پوشيدم ،از در خونه بيرون اومدم رفتم سوار ماشينم شدم و ي آهنگ لايت گذاشتم .
ذهنم بدجوري درگير اون پسره بود ،توي اون چشماي كاراملي ي كوه از عشق و مهربوني هست ولي تو اون جنگل سبز ،سياهي ،غرور،ستم و...وجود دارن .
من چم شده دارم درمورد ي پسر فكر ميكنن ولي بايد بيشتر درموردشون بدونم.

*************
"كايلي"صداش كردم و به طرفش قدم برداشتم بقلش كردم.
"عزيزم هيلي"گفتو اونم بقلم كرد.
"خب كايلي فكر كنم تو به همه كارا رسيدي بيا ي قهوه باهم بخوريم"بهش گفتم و اميدوارم قبول كنه چون دوستدارم باهاش حرف بزنم ،اون واقعا دختر شيرينو خوشگليه.
،"باعث افتخاره"با خنده گفتو دنبالم رفتيم تو دفتر من ،
"هيلي عزيزم من باورم نميشه تو ١٧ سالت شده ١٠ سال پيش كه ما اومديم لندن تو ٧ سالت بود منم ٨سال ،يادته منو خواهر بزرگ صدا ميزدي"با خنده اي كه با بغض همراه بود گفت ،ي قطره اشك از چشمام افتاد پايين ،
كايلي برا اينكه جو عوض كنه گفت.
"راستي تو خيلي بيشتر از سنت ميزنيا"با خنده گفت اون هميشه ميدونست من بدم مي اومد بهم بگه بيشتر از سنم بزنم ولي الان ..،يهو عصبانيت تمام وجودمو فرا گرفتو داد زدم.
"آره لعنتي من بعد از رفتن تو ديگه خودم نبودم تا اينكه اون عوضي وارد زندگي شد ولي ...من پير شدم ميبيني ،من..."
ديگه نتونستم ادامه بغضم شكست ،كايلي اومدم بغلم كرد.
سرمو گذاشتم رو سينشو گريه ميكردم.
"عزيزم عذر ميخوام نميخواستم ناراحتت كنم"كايلي گفتو صداش ناراحت بود.
"ببخشيد"زير لب گفتم ولي فكر كنم شنيد

*************
بعد از اون كه آروم شدم به اصرار كايلي اومدم خونه و الان تو تختم و دارم ي سري چيزا درباره ي اون پنج تا پسر ميخونم ،خب اونيكه چشماي كاراملي داره پدر و مادرشو توي تصادف از دست داده وقتي كوچيك بوده و رئيس ي كارخونه ي بين المللي لوازم ورزشي و باشگاه و فروشگاه هاي لوازم ورزشي و پولداره و اسمش زين ماليك و ١٨ سالشه و اين ثروت ارث پدرش بوده"
اون پسره كه موهاي بوروچشماي ابي داره و صبح آبميوشو داد ،نايل هورانه و خانوادش صاحب معروفترين رستورانهاي جهانن و خب اون هم پولداره،فكر كنم برا اينكه كه همش ميخوره.به فكر خودم خنديدم ،ممكنه من فقط ي بار اونو ديده باشم ولي امروز هروقت ديدمش داشت ميخورد و اونم همسن زين هست.
پسره كه چشماي قهوه اي داشت و موهاش قهوه اي تقريبا روشنه،ليامه،خب اون جذابه!!
واي خدا من چم شده من هيچوقت اينطوري درمورد پسرا حرف نميزنم به جز جو،دلم براش تنگ شده بايد بعدا بهش زنگ بزنم.
خب ليام پين كلا هنرمنده و سفالگر خيلي معروفيه و مثله اينكه خانوادشن سفالگر بودن ،اونا ي سري موزه هاي معروف دارن و سفالاش با قيمتاي خيلي بالايي سراسر جهان فروخته ميشه و ي سري چيزاي ديگه.
اون پسره كه خيلي لاغره و قيافه ي كيوتي داره اسمش لويي تاملينسون و خانوادش ي شركت جهاني دارن و ي سري كلاب هاي شبانه ي خيلي معروف دارن .
در آخر اون پسر كه خيلي مغرور و عوضيه اسمش هري استايلز هست و وارث شركت هاي بزرگ فاكس كرافته و مدرسم مال اوناست و برا همين رئيس بازي درمياره و هرچي دلش ميخواد ميپوشه ميادو هر كاري دوست داره ميكنه و همه ي دختراي مدرسه خودشونو به خاطر اين پسرا ميكشن و هركاري ميكنن تا بهشون ي نگاه بندازن .
واقعا مسخرس ....
اون اسمه گروهشون FB مخفف five brothers هست ،فكر كنم خيلي بهم نزديكن.
همشون تتو دارن ولي نايل هيچ تتويي نداره،داشتم به اينا فكر ميكردم كه گوشيم زنگ خورد،جو بود.
"سلام "جو گفت و صداش مثله هميشه سرحال نبود و گرفته بود انگار گريه كرده بود!
"سلام،خوبي!؟؟"ازش پرسيدم و شك داشتم كه خوب باشه.
"خب آره خوبم تو خوبي؟"
"من خوبم ولي تو داري دروغ ميگي و خوب نيستي ،اينو از صدات ميشه تشخيص داد"بهش گفتم و اميدوارم بگه چي شده!
"خب آر...ره خوب نيستم،دلم برات تنگ شده تو چي!؟!"پرسيد و صداش ميلرزيد.
"منم ولي خب ديگه بايد عادت كنيم"بهش گفتم و واقعا دوست نداشتم به خاطر من زجر بكشه.
"كاش ميتونستم ولي نميتونم هيلي ميفهمي ؟؟"تيكه ي آخره حرفاشو داد زد.
"آره"زير لب گفتم،واقعا ديگه نميخوام به اين مكالمه ادامه بدم
"جو من بايد برم ،خداحافظ"بهش گفتم و ميخواستم قطع كنم.
"خداحافظ"با صداي نااميد گفت و من قطع كردم.
ساعت تازه ١٠ بود پس تصميم گرفتم ي فيلم اكشن ببينم واقعا از فيلماي رومانتيك متنفرم،من از اونجور دخترا نيستم كه ميشينن با دوست پسرشون فيلم رومانتيك مبينن ،رفتم جلو تلويزيون اتاقم نشستم و ليزي برام پاپ كرن آورد نشستم فيلمرو ديدم وقتي فيلم تموم شد ساعت ١٢ شده بود،رفتم تو تختمو دراز كشيدم،خوابم نميبرد،فكرهم مشغول بود و البته درد حسي كه برام عادي شده بود ولي الان بدتر اومده سراغم و بايد بش عادت كنم، از فردا كلاساي ورزشيم شروع ميشه،شايد اگه مشغول باشم ،درد برام گنگ بشه.البته اين فقط دليل الكيه كه خودم برا خودم ميارم تا خودمو قانع كنم ولي هيچوقت كارساز نيست ......
فردا مدرسه تعطيله ،يادم نمياد چرا ولي خب من مشكلي ندارم و فردا ميتونم تا هر وقت بخوام بخوابم.
خوابم نميبرد،نميدونستم چيكار كنم پس تصميم گرفتم نقاشي كنم ،رفتم طرف اتاقي كه همه وسايل نقاشيرو گذاشتم بودمو نقاشيامو كه بعد از اون اتفاق كشيده بودمو زده بودم به ديوار،ي بوم سفيد ورداشتمو رفتم طرف رنگا،رنگ و قلمو ورداشتم و شروع كردم به نقاشي ،بي هدف نقاشي ميكردم هيچ ايده اي نداشتم بي اختيار قلمورو روي بوم ميكشيدم.
از بچگي عاشق نقاشي بودم باعث ميشد آروم شم .

به ساعت نگاه كردم ٥ بود ،به بوم نگاه كردم نقاشيم خوب شده بود ولي مثله هميشه تيره بود ولي من دوسش داشتم
خوابم مي اومد پس رفتم تو اتاقمو لباسامو عوض كردمو خوابيدم.
________________________________________
عاشقتونم ،مرسي برا ووت و كامنت ♥️❤️♥️😘
به مناسبت1K شدن داستان آپ كردم☺️☺️🙈♥️
ووت و نظر يادتون نره🙊
All the loves ❤️♥️

Complicated[H.S][EDITING]Where stories live. Discover now