Chapter 9

1.9K 211 47
                                    

داستان از نگاه هيلي
فاصله ي بينمون خيلي كم بود، نميدونم چي شده بود ،هيچكدوممون تكون نميخورديم .كاملا شك شده بودم اصلا نميتونستم فكر كنم .
سرشو نزديكتر آورد،طوري كه نفساش به صورتم ميخورد .
داستان از نگاه جو
اصلا نميدونستم دارم چي كار ميكنم ،من دوستش دارم؟!؟از خودم پرسيدم ،نه ...
من عاشقشم...الان بهترين موقعيته كه خودم،عشقمو بهش صابت كنم ،اگرم بهم حسي داشته باشه ميفهمه كه منم بهش حس دارم .
سرمو بردم جلو ،طوري كه نفسام به صورتش ميخورد .
به لباي برجستش خيره شدم ،سرمو نزديكتر كردم ،ميخواستم لبامو بزارم رو لباش كه يهو صداي زنگ گوشي هيلي هردومونو ترسوند .هيلي سريع رفت تو ماشينشو گاز داد و رفت.
با نگاهم داشتم ماشينشو دنبال ميكردم كه ديگه خيلي دور شد و نميديدمش.
فاككككككككككككك
با پام به ستون بقلم لگد زدم،اه!
كدوم عوضي اون لحظه زنگ زد،اگه بدونم ،قسم ميخورم بكشمش!
اگه فقط ي ثانيه ديرتر زنگ زده بود من الان هيلي و بوسيده بودم.(😂)
داستان از نگاه هيلي
وقتي صداي گوشيمو شنيدم ، به خودم اومدم و  سريع ازش دور شدم و رفتم نشستم تو ماشين و درو بستم ،استارت زدم،گاز دادم و سريع از جو دور شدم.
گوشيم داشت خودشو ميكشت،سريع ورداشتم .
بابام داشت زنگ ميزد:
"سلام بابا"
"سلام،عزيزم،ساعت ١١نميخواي بياي خونه ؟!"
به ساعت نگاه كردم
١١:٠٠
كي شد اين ساعت ،چقدر زمان زود گذشت،داشتم با خودم همينطور فكر ميكردم،اصلا حواسم  نبود بابام هنوز پشت خطه.
"هيلي"بابام گفتو منو از فكر و خيالام بيرون آورد.
"بله ؟..يعني دارم ميام"بهش گفتم اميدوارم قطع كنه چون حال ندارم حرف بزنم.
"تو خوبي ؟!؟"بابام گفت ،واي خدا !
"آره،خداحافظ"بهش گفتمو قطع كردم حال نداشتم منتظر جوابش بمونم ،گوشيمو پرت كردم رو صندلي بقل.
اون چطور تونست ،يعني اون حسايي به من داره ولي برا من اون مثل برادرم و صميمي ترين دوستم ميمونه ،اصلا نميتونم درك كنم .
"لعنت بهت جو "داد زدمو گاز دادم ،با سرعت طرف خونه رانندگي ميكردم ،چشمام ميسوخت .
اشكاي مزاحم چرا هميشه مياينو گند ميزنين به حالم !
رسيدم دم خونمون ،ماشين بقل خونه نگه داشتم.
اشكامو پاك كردم و شيشمو دادم پايين تا باد باعث بشه قرمزي صورتم كم بشه.
به خودم تو آيينه نگاه كردم ،اوففف ...
بهتر شد،ماشينو روشن كردم ،دم پاركينگ توقف كردم و ي بوق زدم تا درو برام باز كنن .
در باز شد و رفتم ماشينمو تو جاي هميشگيش پارك كردم .
"بيلي"(سرايدار)صداش كردم
"بله خانوم ؟"بيلي اومد نزديكترو گفت
"ميشه كمكم كني خريدامو ببرم تو خونه؟!"
اصلا حال ندارم همه ي اينارو تنهايي خودم ببرم ،خيلي زياده واقعا به كمك نياز دارم.
"حتما ،بديد به من "
در صندوقو باز كردم و هرچي كيسه بودو دادم بهش ،خودمم چمدونرو برداشتم ،دره ماشين قفل كردمو رفتم سمت خونه.
زنگ درو فشار دادمو ليزي درو باز كرد،
"سلام خانوم"ليزي گفت
" هي هزاربار بهت گفتم به من نگو خانوم و در ضمن سلام"بهش گفتم .
"ببخشيد چشم خ...يعني هيلي"بازم داشت ميگفت
چمدونو دادم دستش و رفتم طرف هال،مامانو بابام داشتن فيلم ميديدن
"سلام ،من اومدم"بهشون گفتمو برگشتن طرفم
"اوه، سلام دخترم "مامانم گفت .
سرمو براش تكون دادم
"خب من خيلي خستم ،ميرم بخوابم،شب بخير"بهشون گفتم و واقعا داشتم ميميرم از خستگي
"باشه هيلي،خوبي؟!؟"بابام پرسيد
چرا هميشه انقدر نگران حال منه!؟!
"آره بابا"
از پله ها رفتم بالا
____________________________________________________
چون خيلي دوستتون دارم دلم نيومد به خاطر ٢ تا رأي نذارم ولي خب قسمت بعد از اين خبرا نيست ،١٠ تا ووت🤗
دوستان قسمت ١٢كلاً هري،لويي،نايل،زين،ليام وارد داستان ميشن و خب داستان تقريبا از قسمت بعد شروع ميشه ال
و مرسي برا ووت و كامنتاي باحالتون❤️😘
All the love♥️❤️♥️

Complicated[H.S][EDITING]Where stories live. Discover now