دو.خلسه ای به اندازه ی یک اغوش

Start from the beginning
                                    

"چرا؟"
سرشو اورد بالا و دستمالو گوشه ی لبش کشید تا سس روی چونشو پاک کنه، ولی هی اشتباه میکرد..واقعا اعصاب خورد کنه این حرکتاش!
"گوشیم، تو ماشین جا موند! برم بیارمش!"
بیانش کردم قبل اینکه دستمالو ازش بگیرم و چونشو اروم پاک کنم.

"منتظر پیام کسی هستی؟"
ابروشو داد بالا و زل زد بهم،با چهره ی گیجم فهمید نگرفتم و ادامه داد
"مثلا مربوط به اون پسره..چی بود اسمش؟ گالون؟"
چشامو چرخوندم : "لوگان، و نه! فقط میخواستم به اریانا زنگ بزنم بپرسم کجاست!من و لوگان فقط دوستیم اگه میخوای اینو بدونی!!"
با حرص گفتم و دوباره نشستم سر جام.
اون دیگه حرفی نزد، همینطور من..

ZAYN'S pov

خیلی زودتر از چیزی که میشد نهارمو خوردم و دستمو زدم زیر بغلم و زل زدم بهش که با ارامش داشت غذا شو میخورد..لعنتی اینهمه ارامشو از کجاش میاره؟؟

"دسر؟"
با سر رد کردم و پوف کشیدم : "چرا انقد میخوری؟پاشو بریم دیگه"
"خب گشنمه."
انقد این جمله رو مظلومانه گفت که خودمو لعنت کردم بخاطر لحن تندم.
کارت اعتباریمو گذاشتم روی میز و خودم بلند شدم: "من میرم یه دوری بزنم دسرتو خوردی بیا ."
اروم زمزمه کردم و از اونجا زدم بیرون

ماشینو بردم پشت رستوران که یه پارک بود،میخوام همه انرژیاشو تخلیه کنه که رفتیم خونه دوباره مجبور نشم صدای جیغاشو تحمل کنم پس بهترین راه اینه که خستش کنم!
میخواستم بهش تکست بدم که بعد دسرش بیاد اینجا ولی گوشیش همراش نبود...لعنتی!

دوباره رفتم سمت رستوران و توی راه برای وقت تلف کردن سعی میکردم روی بلندیایی که برای فضای سبز بود راه برم و تعادلمو حفظ کنم،عین بچه ها!شایدم من یه بچم.. یه بچه ی 32 ساله که خودش فرزند خونده داره،جالبه نه؟

حس کردم بند دلم پاره شد وقتی صدای جیغ آشنای نیروانا رو شنیدم و قدمامو تند کردم، انقد تند که چند بار به این و اون خوردم
راه رستوران کی انقد طولانی شد؟
و بالاخره بالای سره نیروانا که افتاده بود و قیافش از درد مچاله شده بود وایسادم تا نفسم جا بیاد
"چیشده.. لعنتی؟"

بین نفس کشیدنام به زور گفتم و نشستم کنارش و اروم بلندش کردم
مچ پاشو چسبیده بود و هی اوف اوف میکرد
دستشو پس زدم که دوباره جیغش درومد : "چیکار میکنی روانی؟"
"بزار ببینم چیشده، انقد جیغ نزن بچه!"
با حرص گفتم و مچشو توی دستم گرفتم و یکم تکون دادم، فقط یکم پیچ خورده! نه شکسته و نه ضرب دیده..

"شکسته؟"
با بغض و دماغی که از زور بغض کیپ شده بود زمزمه کرد و باعث شد به چشمای ترسیدش بخندم و گونشو اروم نوازش کنم :"نه فقط پیچ خورده،چرا افتادی؟"
"یه پسره.. ماسک داشت..پشت سرم جیغ زد.. هول شدم افتادم!"
با درد گفت و اخمش نشون میداد که اگه پسره رو بگیره زندش نمیزاره..

"میتونی بلند شی؟"
اروم زمزمه کردم و کتفشو ماساژ دادم تا بدنش اروم شه،سرشو به نشونه ی تایید تکون داد و سعی کرد بلند شه که جیغش دوباره درومد..
چشامو چرخوندم و یکم خم شدم تا زیر بغلشو بگیرم :
"بیا بشین روی سکو، ماشینو بردم پشت رستوران...مثلا میخواستم ببرمت پارک هیجانت بخوابه!"
تهشو با غرغر و صدای کم گفتم ولی اون شنید و نیشخند زد
"برفییییی"
دوباره جیغ زد و با دستاش یه جایی پشت سرمو نشونه گرفت : "برو برفیو بیار الان ماشین میزنه بهش!"
ابروهامو دادم بالا و سرمو چرخوندم : "برفی دقیقا چیه؟"

"خرگوش!"
خندیدم، پس کار خودشو کرد .. از اولم معلوم بود خرگوشه چششو گرفته!اسرارش به دسرم بخاطر همین بوده..
نشوندمش روی سکو و برگشتم سمت 'برفی'..
گرفتمش جلوی صورتم و جوری که نیروانا بشنوه بهش دستور دادم : "مراقب پرنسس باش تا بیام!مفهومه سرباز؟"
سرمو به دهنش نزدیک کردم و الکی تکونش دادم : "پس مفهومه!یالا برو پیشش!"

چرخیدم طرفش و با نیش باز عروسکو جلوش تکون دادم : "سربازو اذیت نکن! الان میام!"
خیلی شیرین خندید و خرگوششو گرفت و اروم بوسید : "چشم ددی!"
با حرفش کل بدنم شروع به لرزیدن کرد و ناخوداگاه قدمام که داشت به سمت پارک میرفت سست شد،واقعا..؟ ددی؟

***

Nirvana's pov

"من دیگه نمیتونمممممم"
داد زدم و خودمو روی پله ها ولو کردم، دقیقا روزی که پایه منه بدبخت قلم شده باید این اسانسور کوفتی خرابه شه اخهه؟؟؟؟
"این چه خونه ایه خریدین؟ نمیشد همکف باشه؟اومدیم و یکی فلج بود!"
غرغر کردم و زین در جوابش ابروشو انداخت بالا : " روزی که اینجارو خریدیم تو با باباجونت داشتی تو سواحل قناری افتاب میگرفتی،از کجا میدونستیم دلتو میزنه میای رو سرمون خراب میشی؟"
با جوابش دهنم کاملن بسته شد و تصمیم گرفتم جای حرفای مفت زدن نفسامو ذخیره کنم برای 4 طبقه ی دیگه!

"بلند شو."
زین گفت و من دوباره ناله کردم : "بابا همش دو دیقس نشستم ولم کن تروخدا!"
"گفتم بلند شو انقد غرغر نکن!"
خودمو کشیدم بالا و زورکی روی یکی از پاهام وایسادم و زل زدم بهش ،یکم خم شد و دست راستشو دور کمرم انداخت و خیلی ناگهانی اونیکی رو از زیر زانوهام رد کرد و منو بالا برد

"چیکار داری میکنی ؟ بزارم زمین!!!"
چشاشو چرخوند و کولمو انداخت روی دوشش همونطور که پله هارو بالا میرفت: "توقع نداری که تا 10 سال دیگه اینجا بشینم!؟ فقط ساکت باش بزار برسیم!"
روی هوا زیپ دهنمو کشیدم و با سرخوشی دستامو دور گردنش انداختم تا بتونم خودمو نگه دارم..

من ازین وضع راضیم، منظورم اینه.. اگه توی بغل کراش چند سالتون بودین شمام راضی میشدین!
اون بغل کوتاه بود .. درست به اندازه ی رویای داشتنش..
شاید وقت بزرگ شدنه..
میدونی..؟
.
.
.

BABY GIRL [AU] Book1Where stories live. Discover now