جيمين اورده بودتش جنگل...همون جنگل خودش بود كه توش يك كلبه كوچيك و نسبتا مجهز داشت كه با پول قرض كردن از يونگي خريده بودش چون هميشه گرگش نياز داشت يك دوره هايي به جنگل و طبيعت ، و اين بهترين روش براي اروم شدنش بود و طبيعي هم بود،
-اوردي منو مكان خودم؟
جيمين تك خندي زد و دستشو توي جيبش برد.
+هوم! جنگل رو به نامت زدن؟اوردمت يك جا كه بشناسي و راحت باشي..وگرنه جاي ديگه هم ميشد.
-اينجا جايي بود كه گفتي سليقه توعه؟
+اره.دور از شهر و ادما و شلوغي پاساژ و اماكن ديگه...
تهيونگ مشكلي نداشت ولي انتظارات بيشتري تو ذهنش از مرد داشت و فكر ميكرد قراره سوپرايزش كنه. به همينم راضي بود به هر حال.
+حالا نوبت توعه،
-نوبت من؟ كه چي؟
+كلبه تو نشونم بده.
تهيونگ مكثي كرد . اون مكان ، مكان امنش بود و نميدونست بايد جيمين رو اونجا راه بده يا نه..هرچند كوچيك و ساده بود.
بالاخره با خودش به صلح رسيد و توي جنگل قدم گذاشت و جيمين هم پشت سرش ميومد.
+گرگ خوشگلي داري...
-اينطوره؟
+اره، خاصه..
-گرگ تو هم همينطور.
+گرگ من؟
-اره..خيلي مهربون و معصومه...ازش خوشم مياد...يكم ازش ياد ميگرفتي بد نبود!
جيمين ابرويي بالا انداخت كه تهيونگ نميديد و در سكوت پشت سرش قدم برميداشت.
+اين يعني از من خوشت نمياد؟ فقط از گرگم خوشت مياد؟
-اره .
تهيونگ با شيطنت گفت و سرشو كمي برگردوند و نيم نگاهي به جيمين انداخت و باز به راهش نگاه كرد.
+عجب! ولي من تفاوتي براي تو و گرگت قائل نشدم.
-خب نشو. چون من همه جوره پرفكتم.
+اوه اين همون ادمه كه وقتي بهش ميگم خوشگل قبول نميكنه نه؟
-كي گفته قبول نميكنم؟
+پس قبول ميكني؟
-هوم... شايد.
گرگ تهيونگ باز تحت تاثير قرار گرفته بود و هيجان زده بود و تهيونگ تو ذهنش سعي ميكرد بهش بفهمونه نبايد به اين مرد رو بده، هر چند خود گرگش كم سليطه اي نبود و بلد بود كارشو.
-پس درواقع منو اوردي اينجا كه گرگمو ببيني!
+فكر ميكنم تو بيشتر خوشحال ميشي گرگ منو ببيني ولي.
-اره قابل تحمل تر از خودته. زور نميگه!
رسيده بودن تقريبا و كلبه توي ديدشون بود .
+فعلا نگفته، ولي از كجا ميدوني نميگه؟
تهيونگ ترجيح داد حرف مرد رو نشنيده بگيره.
-خب رسيديم...
جلوي كلبه ايستاد و برگشت به مرد نگاه كرد كه مشغول برانداز كردن اونجا بود.
YOU ARE READING
Inure
Fanfiction«دستش را دراز کرد، انگار میتوانست با لمس، کسی را از تاریکی بیرون بکشد. اما تنها چیزی که گرفت، خلأیی بود که بیشتر او را پایین کشید.» "-دکتر...؟ گرگ مرد غرش اروم و تو گلویی کرد بدون تغییر دادن پوزیشنش. +اینطور صدام نکن...." "درون افکارش جنگ بود، جن...
