ه:خخ هیچی باو غش کرد
ب:واااا چرااا
ه:بهش گفتم دوست دارم حالا هی بگو بابا الکی گفتمم :/
ب:آخییی خ بچم خیلی دوست داره طفلیی چرا سرکارش میزاریی
ه:خخخخ چی کار داشتی حالا
ب:هیچ خواستم برم شام با کیا بیروون
ه:اوخیی مگ زین نیی پیشت
ب:واااا
ه:راسیی چه خبره بین شما دو تاا
ب:بابا هیچییی
ه:آرههه هیچییی
ب:ااا فک میکنی دروغ میگم زنگ بزن بهش
ه:اوک فعلا
ب: :/
بعد 10 دیقه زین زنگ زد بهم
منم از خدا خواسته زرتی ورداشتمم
ب:الووو
ز:سلااممم
ب:سلااامم زین جونییی خوبیی
ز:عاوولیی تو بهترشدیی؟
ب:اوهووم
ز:بی کاری؟؟
ب:چطور؟؟
ز:هیچی بریم دور دور
ب:آرههه بریمم
ز:اوک دو دیقه دیگه اونجامم
ب:فدات شمم
ز:قربانت بایی
رفتم و خوشگل ترین لباسی که داشتم پوشیدم و البته پاشنه بلند تریین کفشمم پام کردمم بعدم حسابیی خودمو خوشگل کردمم
من امروز از زین کلمه دوست دارم رو میشنوم و خواهمم شنیدد
زنگ درو زدن
منم زرتییی دویدمم پایین
قبل واکردن در کفشامو پوشیدمو باز کردم درو
ولی یوهو از چیزی که دیدم جاا خوردمم
-=-=-=-=
گایزز اگه خوب ووت بدین فردا شب ادامشو میزارمم و اینکه میخوام یه داستان دیگه هم تو واتتپد بزارم خبرش شد میگم بخونین ^^
Xx
![](https://img.wattpad.com/cover/35440658-288-k228277.jpg)
YOU ARE READING
In regret your arms
Fanfictionاین داستان درباره دو تا دختره که تازه خواننده شدن و توی یه ماجرا با وان دایرکشن آشنا میشن و اتفاقاتی بینشون میافته... *در حسرت آغوش تو*