-یوهوپام محکم خورد تو میله تخت:ااای پاامم!!
زین برگشت سمتم و پرسید:چی شدییی؟!
صداش یکم نگران میزد واسه همین دلم خنک شد
! لاقل انسانیت داره
جواب دادم:
پام خورد تو میله تخت وویی...
زین میشینه و یه نگاه به پام می اندازه و میگه:درد داری؟؟
ب:نه په دارم خودمو لوس میکنم خب دردمیکنه دیگهه
زین لب پایینشو گاز میگیره و میگه بیا ببرمت دکتر
ب:دکترر وسط کووه؟؟
زین دستاشو میکنه تو موهاش ته چهرش نگران و گیج میزنه یوهو دردم زیاد تر میشه و دادم میره هوا
پسرا و البته کارا با کله میان تو اتاق دید
من همانا و سوالاشون همانا:وای بارباراا چیشدیی؟
چی شده باربارااا ؟
باربارا خوبییی ؟
چت شد یوهوو؟
و از همه مسخره تر سوال نایل بود:زین تو واسه چی لباس تنت نیس؟
یوهو زین متوجه شد یادش رفت تیشرتشو بپوشه
دوباره لبشو گاز گرفت یه تیشرت ورداشت و رفت بیرون از اتاق
منم جواب سوالای بچه هارو دادم پامم یکم بهتر شد
پسرا هم رفتن بیرون و کارا فضول موند تو اتاق :خببب چی شد
ب:چی چی شد؟
ک:چرا این جوری شدی زین چی کارکرد؟
ب:گفتم که...
ک:یعنی اصلن براش مهم نبوود؟؟
تو این سوال موندم
نمیدونستم چی بگمم که زین اومد تو
---
وای بچه ها واقعن برای 1130 تا ریدر ممنونممم خیلیی خوشحال شدم
نظر بدین ببینم داستانو واقعا دوست دارین یا الکی مصلن؟؟
![](https://img.wattpad.com/cover/35440658-288-k228277.jpg)
YOU ARE READING
In regret your arms
Fanfictionاین داستان درباره دو تا دختره که تازه خواننده شدن و توی یه ماجرا با وان دایرکشن آشنا میشن و اتفاقاتی بینشون میافته... *در حسرت آغوش تو*