Part 9-اعصاب خراب

323 48 11
                                    

 منم درو بستم و اومدم در کمدو وا کردم که ساکمو بزارم توش که دیدم لباسای زین کل کمدو گرفته

سعی کردم خونسرد باشم و گفتم:ببخشید میشه بگین لباسامو باید کجا بزارم دقیقا؟

بدون انکه سرشو بلند کنه جواب داد:مگه تو ساکت نیست؟

ب:خب چروک میشن 

ز:نمیدونمم

دیگه حرصم در اومد واسه همین کله لباساشو ریختم بیرونو ساک خودمو واز کردم قیافه زین دیدنی شده بود ولی از جاش تکون نخورد فقط با صدای متکم گفت لطفا لباسای منو بزار سر جاش

اهمیتی ندادمم

 دلم میخواد حرصشو درارم

 از جاش بلند شد و منو پرت کرد اونور

 ب:آیییی دیوونه مگه کوریی

 زین یه نگاه بهم انداخت پوزخندی زدو گفت:شما خیلی ریزی

چیی به من گفت رییز الان حالیت میکنمم

 رفتم محکم پامو کوبیدم رو پاش

چشماشو محکم فشرد روی هم

 خب یکم دلم خنک شد

دوباره یه نگاه غضب ناک بهم انداخت

نمیدونم چرا ولی از این جور نگاهاش میترسم

یوهو اومد نزدیکم چونمو گرفت و گفت:ببین خانوم کوچولو به نفعته اون جوری که من میگم باهام راه بیایی والا کلاهامون بدجور توهم گیرمیکنه فهمیدی؟؟

 داشتم از ترس میمردم

فک کنم اگه دودیقه دیگه دستاشو رو چونم نگه داره چونم میشکنه

این بار محکم تر فشار داد و بلندتر گفت فهمیدیی

دیگه اشک تو چشام جمع شد

سرمو تکون دادم

اونم ولم کرد و رفت از اتاق بیرون

——————-

زین :<(

باربارا :0

من ^__^

شما کامنت بزاررین

In regret your armsWhere stories live. Discover now