𝐏𝐀𝐑𝐓 17

4.3K 716 1K
                                    

حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!

6,5 کلمه[هزار]

توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO

کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!

*

در چوبی را کنار کشید و واردِ آن فضایِ شلوغ و پُر سروصدا شد...چشم‌هایِ باریکَش به دور تا دورِ مهمان‌خانه‌یِ پُر تلاطم چرخید...چند مَرد در حالِ خوردنِ خوراک بودند و چند زنِ اُمگا و بتا از آن‌ها پذیرایی می‌کردند..قدمی به داخلِ غذاخوری برداشت و بدونِ صدا پُشتِ یکی از میزهایِ چوبی و خالی نشست و منتظر به صاحب‌هایِ مهمان‌خانه نگاه کرد.

این تنها مهمان‌خانه‌ای بود که در مسیر به شمال و پایتخت قرار داشت...اگر شاهزاده جیمین از این مسیر حرکت کرده بود، به احتمالِ زیاد یکی از این اَفراد، او را دیده بودند.

مَردی که مسئول بود با احترام جلو آمد و لبخندِ عمیقی به فرمانده یونگی که بیش از حد خسته و کلافه به‌نظر میرسید، زد:
_غذا چی میل دارید جناب؟ شراب مرغوب هَم موجود کردیم... براتون بیارم قربان؟

فرمانده یونگی کیسه‌یِ سکه را مقابل مَرد، سمتِ دیگرِ میز چوبی گذاشت و بعد از دیدنِ چشم‌هایِ براق و درخشانِ صاحبِ غذاخوری؛ همراهِ پوزخندی واضخ گوشه‌یِ لب‌هایَش؛ زمزمه کرد:
_از هر غذایی که دارید کمی بیار...نانِ تازه هَم همین‌طور...
کوزه‌یِ شراب هَم میخوام...گرسنه‌ام.

مَردِ بتا خوشنود اطاعت کرد و دستَش به سمتِ کیسه پُر از سکه دراز شد که جُئون یونگی، کفِ دستَش را به رویِ کیسه‌یِ تیره رنگ گذاشت که لبخندِ رضایت از رویِ لب‌هایِ مسئول محو شد و آلفا جُئون با چشم‌های جدی‌اَش لب زد:
_سوالی دارم، جواب بده هستی یا خیر؟!

مَرد اَبرویی بالا انداخت و یونگی ادامه داد:
_دو پسر رو در این نزدیکی ندیدید؟ موردِ شک برانگیز؟

مسئولِ آنجا اینبار اَخمی کرد و کوتاه گفت:
_نخیر جناب!

فرمانده یونگی چند لحظه به آن مَرد بتا خیره شد...از چهره‌یِ بتا مشخص بود ‌که راضی به سُخن گفتن نیست...دستَش را از رویِ سکه‌ها برداشت و به صندلی تکیه زد‌...کلافه بود و سَرگشته...همه جا را به دنبالِ جفتِ حقیقی‌اَش گشته بود...کُل پایتخت را...اما آن زیبایی خالص، هیچ کجایِ آن شهرِ شلوغ یافت نشد.
از تمامِ آشناها و دوستانِ قدرتمندَش در پایتخت هَم کمک گرفته بود اما فایده‌ای نداشت...حتی کوچَک‌ترین نشانه‌ای هَم از جفتِ دلفریبَش پیدا نکرده بود!

𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕Where stories live. Discover now