𝐏𝐀𝐑𝐓 15

3.3K 617 647
                                    

حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!

5,3 کلمه[هزار]

توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO

کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!

*

چشم‌هایِ گرد شده‌یِ اُمگا به رویِ دست‌هایِ آن آلفا که مقابلِ ورودیِ چادر ایستاده بود، می‌چرخید...نامه از سمتِ برادرَش وَ جنوب؟ این یعنی...شاهزاده جیمین به جنوب رسیده و موفق به ارتباط با ولیعهد شده بود؟ آن نامه‌ها خیالَش را کمی آسوده میکرد اما...فقط از بابتِ اوضاعِ جیمین...عمیق‌تر که نگاه میکرد این به منظورِ شروعِ جنگ بود؟!

بزاقِ دهانَش را قورت داد و به نیم‌رُخِ جُئونی که صورتَش از همیشه برافروخته‌تر شده بود، چشم دوخت...مَرد که از هر لحظه، به رئیسِ وحشی‌ها شبیه‌تر بود؛ دو دستَش را که رویِ رانِ پاهایَش قرار داشت، محکم مُشت کرد و رو به، آلفایِ منتظر با لحنی جدی و پُر از ابهت دستور داد:
_ببر به چادرِ اصلی!

لبخندِ محوی رویِ لب‌هایِ تهیونگ جا خوش کرد که از چشمِ داسام دور نماند...او متوجه‌یِ حیله‌ و نقشه‌هایِ شاهزاده شده بود...سخت نبود...درک میکرد که هیچکس در برابرِ شورش بر علیه خاندانَش سکوت نمی‌کند و شاهزاده تهیونگ، از این غائله مستثنی نبود...در واقعِ داسام زنِ باهوش و زرنگی بود و هیچ مسئله‌ای از زیر نگاهِ تیزبینَش دَر نمی‌رفت...پس قبل از اینکه یکی از آلفاهایِ قبیله به همراهِ نامه‌ها دور بشود، دستورِ توقف داد و درحالیکه دال در آغوشَش بود، به سمتِ ورودی حرکت کرد:
_نامه‌ها رو به من بده...به چادرم میبرم.

مَرد نگاهَش را از داسام گرفت و به چهره‌یِ رئیسِ قبیله‌اَش دوخت...در واقعِ منتظر دستور از سمت او بود، نه همسرِ دومِ رئیسَش! جُئونی که زیرِ نگاهِ بُرنده و خشمگینِ اُمگایَش قرار داشت...اما با این حال سَری حرکت داد و با صدایِ رسا و واضح، قبول کرد:
_تحویلِ بانو بده [می‌دانست و آگاه بود که این موافقت در برابرِ خواسته‌یِ داسام، شاهزاده تهیونگ را خشمگین می‌کند چرا که همین حالا هَم رایحه‌‌‌اَش غلیظ تر از هر زمانی به مشام می‌رسید اما مشکل اینجا بود که تهیونگ...پسرِ دشمن‌اَش بود...به هیچ‌وجه نمیشد مقابلِ او، برایِ خاندانَش نقشه کشید] سریع برایِ صرفِ شام به چادر برگرد [زن سَری به نشانه‌یِ اطاعت تکون داد و دال را به رویِ زمین گذاشت تا در کنارِ سنا بازی کند...بلافاصله با شوق نامه‌ها از دستِ مَرد بیرون کشید و با کنار زدنِ پارچه‌یِ ضخیم از چادر خارج شد] خیلی سریع برمیگردم...همسرم!

𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕Where stories live. Discover now