حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!6,5 کلمه[هزار]
توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO
کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!
*
50 روز بعد:
مَرد با قدمهای محکم و بلند واردِ اقامتگاهِ نسبتاً بزرگ و مجلل شد و بعد از اینکه نگاهِ سریع و دقیقی به اطراف میانداخت، رو به محافظی که صاف و بدون حرکت گوشهای ایستاده بود، لب زد:
_سریع اقامتگاه رو خالی کن...حتی یک ندیمه هَم نمیخوام تو محوطه ببینم...کوچیکترین اشتباه باعثِ ریختنِ خونت میشه...مفهوم بود؟
سرباز اطاعت کرد و به طرفِ دو ندیمهای که گوشهی درِ ورودی اتاق ایستاده بودند، حرکت کرد و شروع به گفتنِ دستوری که رئیسِ جنوب صادر کرده بود
_ژوئن؟ چخبر شده؟
مَرد به سمتِ نامجون که آمادهی استراحت و خواب بود، چرخید و با لبخندی عمیق رو لبهایَش جواب داد:
_امشب وقتِ عملی کردنِ نقشهست برادر.آلفای کوچیکتر جلو رفت و متعجب لب زد:
_فکر میکردم شاهزاده تهیونگ میخوای!ژوئن کوتاه خندید و همونطور که به طرفِ نامجون قدم برمیداشت، دستهایَش رو پُشتِ کمرَش گِره زد:
_اون برای زمانی بود که فکر میکردیم فقط شاهزاده تهیونگ اسیرِ وحشی هاست...وَ وقتی که قرار بود با تو به جنوب بیاد نه حالا که شاهزاده جیمین اینجاست و قرار نیست به این زودیها روی زیبای شاهزادهی آخر رو ببینیم...پس بهتر نیست که با همین شاهزاده نقشهامون رو پیش ببریم؟نامجون کنارِ برادرَش قرار گرفت و نیشخندی زد:
_از جئون جونگکوک ترسیدی؟ژوئن با اَبروی بالا رفته به مقابلَش، حوضچه خیره شد:
_نه احمق نباش نامجون...اون وحشی بیمغز هیچی نیست...من فقط با انگلیسیها درگیر نمیشم.مَردی که کمسن تر بود، کنجکاو به نیمرُخِ خنثی و خونسردِ برادرَش چشم دوخت:
_چی؟ چطور؟ژوئن دستَش رو پُشتِ کمرِ برادرَش گذاشت:
_فقط از طریقِ جاسوسهایَم آگاه شدم...کُل انگلستان باخبر هستن و در این سرزمین فقط من!
YOU ARE READING
𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕
Fanfiction+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لبهایَت به کنار چشمهای دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعلههای نفرت رو درونَش میبینم؟ _چشمهایی که عاشقش شدی هیچوقت دروغ نمیگه وحشی...حتی حالا! +مالِ من بودی بلور...وَ حال که دیگه عشقی تو چشمهایَت نیست، محکو...