𝐏𝐀𝐑𝐓 8

4.1K 608 536
                                    

حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!

6,5 کلمه[هزار]

توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO

کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!

*

50 روز بعد:

مَرد با قدم‌های محکم و بلند واردِ اقامتگاهِ نسبتاً بزرگ و مجلل شد و بعد از اینکه نگاهِ سریع و دقیقی به اطراف می‌انداخت، رو به محافظی که صاف و بدون حرکت گوشه‌ای ایستاده بود، لب زد:

_سریع اقامتگاه رو خالی کن...حتی یک ندیمه هَم نمیخوام تو محوطه ببینم...کوچیک‌ترین اشتباه باعثِ ریختنِ خونت میشه...مفهوم بود؟

سرباز اطاعت کرد و به طرفِ دو ندیمه‌ای که گوشه‌‌ی درِ ورودی اتاق ایستاده بودند، حرکت کرد و شروع به گفتنِ دستوری که رئیسِ جنوب صادر کرده بود

_ژوئن؟ چخبر شده؟

مَرد به سمتِ نامجون که آماده‌ی استراحت و خواب بود، چرخید و با لبخندی عمیق رو لب‌هایَش جواب داد:
_امشب وقتِ عملی کردنِ نقشه‌ست برادر.

آلفای کوچیک‌تر جلو رفت و متعجب لب زد:
_فکر میکردم شاهزاده تهیونگ میخوای!

ژوئن کوتاه خندید و همونطور که به طرفِ نامجون قدم برمیداشت، دست‌‌هایَش رو پُشتِ کمرَش گِره زد:
_اون برای زمانی بود که فکر میکردیم فقط شاهزاده تهیونگ اسیرِ وحشی هاست...وَ وقتی که قرار بود با تو به جنوب بیاد نه حالا که شاهزاده جیمین اینجاست و قرار نیست به این زودی‌ها روی زیبای شاهزاده‌ی آخر رو ببینیم...پس بهتر نیست که با همین شاهزاده نقشه‌امون رو پیش ببریم؟

نامجون کنارِ برادرَش قرار گرفت و نیشخندی زد:
_از جئون جونگ‌کوک ترسیدی؟

ژوئن با اَبروی بالا رفته به مقابلَش، حوضچه خیره شد:
_نه احمق نباش نامجون...اون وحشی بی‌مغز هیچی نیست...من فقط با انگلیسی‌ها درگیر نمیشم.

مَردی که کم‌سن تر بود، کنجکاو به نیم‌رُخِ خنثی و خونسردِ برادرَش چشم دوخت:
_چی؟ چطور؟

ژوئن دستَش رو پُشتِ کمرِ برادرَش گذاشت:
_فقط از طریقِ جاسوس‌هایَم آگاه شدم‌...کُل انگلستان باخبر هستن و در این سرزمین فقط من!

𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕Where stories live. Discover now