حمایت کنید!
ووت و کامنتِ همراهِ متنِ داستان فراموش نشه!!7,4 کلمه[هزار]
توی کانالم پارت به پارت تلگرافش رو میذارم...وَ همچنین اسپویل : THV_CO
کامنتِ "خسته نباشید و مرسی بابت آپلود و عالیه" ، دلگرم کننده ست ولی مطمئن باشید من خسته نمیشم از اینکه مینویسم...اگه دیگه خیلی خسته باشم ،زمانی خستگیم در میره که توی روند داستان نظر بدید!
*
روی سفیدیِ برفها قطراتِ سُرخِ خون جاری میشد و صدایِ فریادِ کسانی که جسورانه مبارزه میکردند به همراهِ برخوردِ صلاحهایِ فلزی به یکدیگر، داخلِ محوطهیِ دشتی که در سوزِ سرما فرو رفته بود؛ طنین مینداخت...اُمگا در حالیکه قدمهایِ بلند و محکم برمیداشت، به سرعتِ به طرفی که جنگلِ پهناور قرار داشت؛ میدویید و هیچ توجهی به هیونجین که هراسان و آشفته در حالیکه گُرزِ بزرگ و خونآلود را حمل میکرد به دنبالِ او میآمد؛ نداشت:
_شاهزاده..لطفا صبر کن..تو نمیتونی الان فرار کنی!تمامِ تلاشَش را میکرد که توجهای از سمتِ اهالیِ قبیله که هر کدام در حالِ قتل و خونریزی با افرادی بودند که به نظر نمیرسید سلطنتی باشند، جلب نکند وَ تا حدودی هَم موفق بود...قدمهایَش را در برفی که روی زمین انباشته شده بود، ادامه داد و از میانِ چادر های که به نظر خالی بودند؛ عبور میکرد:
_اگه رئیس متوجهی نبودِ تو بشه هیچکس جلو دارِ عصبانیتش نیست...بیا برگردیم به چادرت...نمیخوام که آسیب ببینی شاهزاده!کلاهِ شنلَش را با دست در برابرِ بادی که محکم میوزید، نگه داشت و با صدایِ بلند پسرِ آلفایی که سرسخت به دنبالَش میآمد را مخاطب قرار داد:
_احمق نشو هیونجین...کجا فرار کنم وقتی مارکِ آلفایِ حقیقیَم رو دارم و آلفایِ من اینجاست!؟؟جوابی از سمتِ پسرکِ آلفا دریافت نکرد اما صدایِ قدم هایَش را همچنان به دنبالِ خود میشنید...و در همان لحظه بازویِ نحیفَش از روی شنلِ ضخیم توسطِ دستانی قدرتمند گرفته و به سمتی کشیده شد...اول ترسید...وحشت زده بدنَش را به حرکت در آورد و نامِ هیونجین را برای کمک بلند صدا زد و پاهایَش را به روی زمین فشرد...بیدرنگ مقاومت میکرد اما با دیدنِ چهرهیِ محافظَش، مینگیو؛ دست از تلاش برای رهایی برداشت و نفسِ آسودهخاطر و عمیقی کشید.
مینگیو همونطور که گویی انگار از اول همچین جسارتِ دور از اَدبی نکرده، بازوی اُمگا را رها میکرد، چهرهی بی رنگ و مریض حالِ شاهزاده را از نظر گذروند و دلواپس قدمی به جلو برداشت:
_شما..خوب هستین سرورم؟ من...نگرانِ شما بودم.
YOU ARE READING
𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕
Fanfiction+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لبهایَت به کنار چشمهای دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعلههای نفرت رو درونَش میبینم؟ _چشمهایی که عاشقش شدی هیچوقت دروغ نمیگه وحشی...حتی حالا! +مالِ من بودی بلور...وَ حال که دیگه عشقی تو چشمهایَت نیست، محکو...