_چیزی میخوای پسرم؟

جیمین در برابر لحن مهربون راهب لبخند تشکر آمیزی زد و پرسید
+شما میدونید کجا میتونم چوی مینجی رو ببینم؟

مرد متعجب ابرویی بالا انداخت... اولین باری بود که کسی سراغ اون زن رو میگرفت!

_احتمالا مشغول عبادت بودای بزرگه... میتونی تو معبد اصلی پیداش کنی!

و در پایان به بزرگترین دری که اونجا به چشم میخورد، اشاره کرد...

جیمین لبخندی زد و بعد از تشکر کردن، به سمت معبد اصلی قدم برداشت... از درهای باز معبد به داخل سرک کشید و تنها کسی که اونجا بود، توجهش رو جلب کرد... پیرزن سفید پوشی که مقابل مجسمه بودا زانو زده و مشغول عبادت بود!

از اونجایی که نمیخواست مزاحم عبادت زن بشه، صاف ایستاد و بیرون از معبد منتظرش موند... نمیدونست اون پیرزن همون کسیه که دنبالش میگردن یا نه، اما جیهوپ مطمئن بود که شخص مورد نظرشون توی معبد جانگ میو زندگی میکنه...

نگاهی به اطراف انداخت که چشم هاش روی محافظ سگ اخلاقش متوقف شد... جین بدون اینکه توجهی به جیمین داشته باشه، مشغول حرف زدن با راهب بود...
چشم غره ای به پسر رفت و نگاهش رو با حرص گرفت... اون لعنتی حتی دلیل اومدنشون به اینجا رو هم نپرسیده بود!

پیرزن بالاخره از جا بلند شد... تعظیمی به بودای بزرگ کرد و کمی جلوتر رفت... مقابل لوح یادبودی ایستاد و دست های چروکیدش رو روی اسم نوشته شده روی لوح کشید... لبخند تلخی به لوح زد و بعد از روشن کردن چند عود، با قدم های آرومی از معبد خارج شد...

نیم نگاهی به پسر جوان و غریبه ای که بهش نگاه میکرد، انداخت و بدون توجه به راهش ادامه داد...

جیمین مردد چند قدم جلو رفت و دوباره متوقف شد... موهای سفید شده و قامت خمیده پیرزن توجهش رو جلب کرده بودن اما..... چطور باید از هویت زن مطمئن میشد؟! 

+ماینو؟!

بدون هیچ مقدمه ای صدا زد و پیرزن شوکه از شنیدن لقبی که سال ها پیش فراموش شده بود، سر جاش خشک شد... چشم هاش گرد شده و پاهاش قفل شده بودن اما....

سریع به خودش اومد و بدون اینکه به سمت پسر پشت سرش برگرده، راهش رو سریع تر از قبل در پیش گرفت...

جیمین اما از ماینو بودن پیرزن مطمئن شده بود... پیرزن به محض شنیدن اون لقب سرجاش خشک شد اما اگر اون زن ماینو نبود، در حالت عادی باید به سمتش برمیگشت و میپرسید دنبال کی میگرده پس...

لبخند موفقیت آمیزی زد و به دنبالش حرکت کرد....

+خودتی نه؟!

با اطمینان پرسید و وقتی توجهی از جانب زن ندید، جلو دوید و راهش رو صد کرد...

+میدونم که خودتی...باید باهات حرف بزنم!

پیرزن نگاه کلافه ای به پسر انداخت... چندین سال بود که هویتش فراموش شده و به عنوان پیرزنی تنها توی این معبد دور افتاده زندگی میکرد اما حالا...

Red RubyWhere stories live. Discover now