سال 1456میلادی_ مینگ، پایتخت چین:
نسیم آرومی لا به لای درختهای کوچیک و بزرگ بامبو میپیچید و رودخونه، به شکل موج های ریز و کوچیکی حرکت میکرد...
بوی گیاه های وحشی به مشام هرکسی میرسید و صدای زنگ معبدی که توی اون نزدیکی قرار داشت، با آواز پرنده ها درهم آمیخته بود...
پلک های سنگینش رو به سختی از هم فاصله داد و با گیجی به آسمون آبی مقابل چشم هاش نگاه کرد...
صداهای ریز و محوی رو میشنید، اما واضح نبود...
همه چیز انگار توی حالت گنگی قرار داشت...
ذهنش خالی بود و نمیدونست کجاست...
نمیدونست چه اتفاقی افتاده و این حال عجیبش، چه دلیلی داره...
پلکی طولانی زد... تکونی به گردن خشک شدهاش داد اما درد زیادی که توی سرش پیچید، گره ای بین ابروهاش افتاد...
حتی دلیل سردرد عجیبش رو هم نمیدونست...
بدون اینکه دوباره تلاشی برای تکون خوردن کنه، چشم هاش رو بست و برای به یاد آوردن خاطراتی که انگار برای چند لحظه از یاد برده بود تمرکز کرد...
صداهای اطرافش رو نادیده گرفت، ذهنش رو به کار انداخت و درنهایت، فقط چند ثانیه طول کشید تا همه چیز رو به خاطر بیاره...
با تأخیر چشم هاش رو باز کرد و دوباره به آسمون خیره شد...
ابرهای سفید و اون آبی خوشرنگ، کم کم مقابل نگاهش تار میشدن...
لحظه به لحظه آخرین خاطراتش توی ذهنش به تصویر در میومد...
چشم های بسته و صورت خونی تهیونگ رو خیلی خوب به یاد داشت...
انگار هنوز هم اونجاست...
انگار هنوز هم بدن بیجونش رو توی آغوش گرفته و برای باز کردن چشم هاش، التماس میکنه...
اون اتفاق کذایی مثل فیلمی از مقابل چشم هاش میگذشت و هر ثانیه از اون فیلم، دلیلی بود برای فشرده شدن دوباره قلبش....
اشکی که دیدش رو تار کرده بود، بالاخره از گوشه چشمش رها و لا به لای تار موهاش گم شد....
تهیونگ نزدیک ترین آدم زندگیش بود...
دوستی که براش حکم برادر رو داشت...
همدم سال های سخت و مرهم زخم های کودکیش...
تنها کسی که همیشه کنارش بود و حالا..
چطور باید نبودنش رو باور میکرد؟ چطور طاقت میاورد؟
چطور میتونست از دردی که وجودش رو پر کرده بود، رهایی پیدا کنه؟
پلک هاش رو با خشم روی هم فشرد و نفس عمیقی کشید...
نباید گریه میکرد...
اصلا چه دلیلی برای گریه کردن وجود داشت، وقتی قرار بود اون پسر رو نجات بده؟ ...
تهیونگ دوباره به زندگی برمیگشت و اونوقت دوباره....
صبر کن! این یعنی...
_سرورم؟ حالتون خوبه؟؟
به سرعت چشم هاش رو باز کرد و سرش رو به سمت صدا چرخوند...
دخترک ریز نقش و ظریفی، با نگرانی کنارش روی زانو نشسته بود...
برای چند ثانیه، فقط بهش خیره شد...
انگار هنوز هم نمیتونست درک کنه که چه اتفاقی افتاده اما....
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
