+تـ....تهیونگ؟!
صداش لرزید، انگار به زبون آوردن دوباره اون اسم براش سخت بود....
چشم هاش از اشک پر شد و نفس حبس شدهاش رو به سختی بیرون فرستاد...
همه چیز انگار متوقف شده بود...
صدای باد، خش خش برگ ها و حتی، تپش هاش نامنظم قلبش...
تهیونگ درست مقابلش ایستاده بود...
با همون چهره آشنا و چشم های قشنگش...
خودش بود...کیم تهیونگ، عزیز ترین آدم زندگیش!
ناخوداگاه قدم دیگه ای به سمتش برداشت و نگاهش از شوق و اشک درخشید...
خوشحال بود...
+تهیونگ خودتی؟.. این.. این ممکن نیست!
زبونش انکار میکرد، قلبش اما از دیدن دوباره اون پسر غرق شادی بود...
نمیخواست به غیر ممکن بودن این اتفاق فکر کنه... نمیخواست شادی دیدن تهیونگ براش زهر بشه، پس اخطار علقش رو نادیده گرفت و سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد...
با شوق به سمتش دوید تا بغلش کنه...
تا لمس کنه و از واقعی بودنش مطمئن بشه...
مطمئن بشه که خواب نیست... حتی رویا و توهم هم نیست...
مرد اما قبل از اینکه فاصلهاشون به یک وجب برسه، عقب رفت و جیمین سر جا خشک شد...
نمیفهمید... چرا تهیونگ مانعش شده بود؟
چرا چیزی نمیگفت؟
چرا نمیذاشت از خوب و واقعی بودنش مطمئن بشه؟
+تهیونگ؟
با بغض صدا زد و اخم کمرنگی روی صورت مرد نشست...
دلیل اشک های ناگهانی پسر چی بود؟
چی باعث لرزیدن صداش شده بود و حتی اون آغوشی که اجازه اش رو نداد، چه دلیلی داشت؟
نمیدونست و نگران بود، با اینحال قدم دیگه ای به عقب برداشت و با جدیت هشدار داد...
_مراقب رفتارت باش جیمین!
تهیونگ اون رو میشناخت پس چرا... چرا اینجوری باهاش حرف میزد؟
چرا حالش رو نمیدید؟
+تهیونگ چرا... چرا اینجوری میکنی؟
چونه لرزون جیمین، گره ابروهای مرد رو عمیق تر کرد...
اون لحن ملتمس برای چی بود؟
اشک هاش... اشک های لعنتیش چه دلیل کوفتی داشت؟
_شاهزاده تهیونگ، لی جیمین... فراموش نکن که من برای تو فقط یه شاهزادهام!
درحالی که باز هم ازش دور میشد، با جدیت گفت و دست هاش رو مشت کرد...
از اون پسر دلگیر بود...
دلگیر، ناراحت و.... متنفر؟!
_من اگه نجاتت دادم فقط به خاطر وجدانم و پدرت بود، پس فکر اشتباهی نکن!
کلامش تیز بود و نیش داشت، جیمین اما تمام ذهنش پیش جمله ای جا مونده بود که بالاخره شادی قلبش رو زهر می کرد...
شاهزاده تهیونگ؟
لی جیمین؟
پوزخند تلخی زد و بغضش رو فرو داد...
قلبش درد میکرد، انگار کسی اون ماهیچه تپنده رو توی مشتش فشار میداد...
اون مرد تهیونگ خودش نبود...
صداش، لحنش و حتی چشم های سردش هم دیگه براش آشنا نبودن...
البته... چه انتظاری داشت؟
فکر میکرد تهیونگ رو توی چندصد سال قبل میبینه؟!
انقدر احمق و خوش خیال بود؟!
YOU ARE READING
Red Ruby
Historical Fiction(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
