+مشتاق دیدار جئون جونگکوک!
نیشخندی روی لب های آنوبیس نشست...
نگاهی به سر تا پای پسر انداخت و قدمی نزدیک تر شد...
_راستش انتظار داشتم عموی به دردنخورت رو اینجا ببینم اما حضور تو....
شونه ای بالا انداخت و گوشه لب هاش بیشتر کش اومد...
اون پسر برای چی اونجا بود؟
مرگ پدرش؟ یا گرفتن یاقوت سرخ؟
_اعتراف میکنم که غافلگیر شدم!
جیمین اما در سکوت به مردی نگاه میکرد که دست هاش رو توی جیب شلوارش فرو کرده و با غرور بهش خیره شده بود...
اون عوضی پدرش رو کشته بود و پسر، خودش رو به سختی کنترل میکرد تا مشتش رو توی صورت مغرورش فرود نیاره...
آنوبیس با دیدن سکوت جیمین به سمت قفسه شراب هاش قدم برداشت، تنها شیشه ای که وجود داشت رو برداشت و جام کوچیکی رو از مایع درونش پر کرد...
جرعه ای ازش نوشید و مردمک های سیاهش رو بین اجزای صورت پسر چرخوند...
با اینکه تا به حال پارک جیمین رو از نزدیک ندیده بود اما اون چهره به طرز عجیبی براش آشنا میزد...
+پدرم...
جیمین گفت، پلک هاش و روی هم فشرد و بعد از نفس عمیقی که برای کنترل کردن خودش کشید، پرسید...
+چرا کشتیش؟
آنوبیس اما برخلاف پسر، با خونسردی کامل گردنبندی رو از دور گردنش باز کرد... اون رو به صورت معلق مقابلش گرفت و صادقانه جواب داد...
_این رو میخواستم!
+همین؟ به خاطر یه گردنبد کوفتی زدی یه نفر و کشتی؟
بغضی که توی گلوش نشسته بود رو به سختی فرو داد و
با صدایی ضعیف شده اما پر از تحقیر ادامه داد...
+کشتن آدما انقدر برات راحته؟!
مرد برای چند ثانیه در سکوت به پسر خیره شد و بعد از اون، صدای قهقه بلندش توی فضا پیچید...
البته که کشتن یه آدم بی ارزش براش راحت بود...
البته که از این کار لذت میبرد...
_آه... چقدر دلم برای لحن زهرآگین جادوگرا تنگ شده بود!
درحالی که به طور نمایشی اشک گوشه چشمش رو پاک میکرد گفت... جام شرابش رو بالاتر گرفت و مایع سرخ رنگ درونش رو به چرخش درآورد...
تهیونگ که تا اون لحظه در سکوت به اون دونفر گوش میداد، خیره به جامی که مایع سرخ درونش درحال چرخش بود سرش رو به گوش جیمین نزدیکتر کرد..
+میگم... اون که احیانا خون نیست؟!
سوال احمقانه ای بود و این رو خودش هم میدونست، اما توی اون لحظه انقدر ترسیده بود که مغزش از کار بیوفته...
_من و چی فرض کردی پسر؟ یه خونآشام؟
با شنیدن صدای تیز مرد، سرش رو عقب کشید و چشم هاش رو توی حدقه چرخوند...
اون لعنتی چطور صداش رو شنیده بود؟
ESTÁS LEYENDO
Red Ruby
Ficción histórica(یاقوت سرخ) ❥⋅•⋅•┈┈┈┈⋅•⋅•⋅❥ _به صدای قلبت گوش کن و هرکاری که گفت، همون کارو انجام بده +از اعتماد کردن به قلبم پشیمون نمیشم؟ _اعتماد به قلبت پشیمونی میاره و اعتماد به عقلت حسرت...تو کدوم و ترجیح میدی؟ +به قلبم گوش کردم... _خب...چی گفت؟ +میشه بغلت...
