Part1 (s1)

2.5K 220 46
                                        

سرعت قدم هاش رو بیشتر کرد و به محض رسیدن به ورودی خونه، در و با شتاب باز کرد...
بی توجه به صدای بلندی که از برخورد در با دیوار توی سکوت خونه پیچید، از راهروی کوچیکی گذشت و بالاخره وارد سالن اصلی شد...

قدم هاش کند شد و به قامت بلند مردی که ایستاده بود نه، بلکه به جسم اشنایی چشم دوخت که بی‌جون روی زمین سرد افتاده بود...

با تردید و پاهایی سست شده جلوتر رفت...
اون چشم های بسته و بدنی که از خون سرخش رنگ گرفته بود رو خیلی خوب می‌شناخت...
تمام عمرش رو در کنار اون مرد زندگی کرده بود اما حالا...

کنار بدن سرد مرد زانو زد.. دست لرزونش رو جلو برد و روی صورت رنگ پریده‌اش گذاشت...
گلوش از شدت بغض میسوخت...
چطور ممکن بود؟!

+پدر؟

قطره اشکی ناخوداگاه روی گونش سر خورد...
پدرش همیشه توی جواب دادن بهش بی اعتنایی میکرد اما حالا...
چرا اینبار سکوتش درد داشت؟!

_ متاسفم، شاید اگه زودتر برای دیدنش میومدم این اتفاق نمی‌افتاد..

صدای بغض دار مردی که توی فاصله چند متری ازش ایستاده بود رو شنید، اما باز هم نگاهش رو از صورت بی روح پدرش جدا نکرد...
آخرین باری که پدرش رو دیده بود؟
نمیدونست!
با اون مرد رابطه خوبی نداشت و هیچ وقت محبتی که باید رو ازش نگرفت... هیچ وقت پدر خوبی براش نبود...

نگاهش و روی بدن غرق خون مرد چرخوند و روی پهلوی زخمیش متوقف شد...
زخم عمیقی بود..
اونقدر عمیق، که اون رو به استقبال مرگ بفرسته...

با قرار گرفتن دستی روی شونش، نفس عمیقی کشید و گونه خیسش رو پاک کرد...
بغضش رو فرو داد و درحالی که از جا بلند میشد، به عقب چرخید..

_حالت خوبه؟

تهیونگ که بدون حرف به دنبالش اومده بود، با نگرانی زمزمه کرد و جیمین سری تکون داد...
گریه نمی‌کرد و زجه نمیزد، اما ناراحت بود..
عصبی بود..
شوکه بود...

دست لرزونش رو مشت و توی جیب شلوارش فرو کرد..
به سمت دیگه ای چرخید و به چشم های سرخ عموی ناتنیش نگاهی انداخت..
مسخره به نظر میرسید، اما به اون مرد بیشتر از پدرش نزدیک بود...

+کار کی بود؟

با صدای گرفته ای پرسید و منتظر بهش چشم دوخت...
پدرش دشمن های زیادی داشت...
اون مرد بارها بهش هشدار داده و حتی یک بار هم تا پای مرگ رفته بود اما اینبار....

_آنوبیس...

زمزمه آروم عموش رو که شنید، پلک هاش و روی هم فشرد..
آنوبیس بزرگترین دشمن پدرش بود...
مردی که به واسطه کشتار های بیش از حد هر بیگناهی، قدرتش رو از دست داده بود...
پدرش چندین ماه تمام درگیر بود تا اون رو از بین ببره و حالا... خودش قربانی شده بود؟!

Red RubyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora