باورش نمیشد اعتراف امپراطور رو شنیده... جونگکوک لی جیمین رو نه...بلکه پارک جیمین رو دوست داشت و این از هر رویایی برای پسر شیرین تر بود!

لبخندی که کم کم عمق میگرفت، دوباره با فکر به مراسم امروز پاک شد و برای چندمین بار در اون روز آه پر سوزی کشید...

صبح زود و درست موقعی که توی بهترین قسمت از خوابش غرق شده بود، با تکون های شدیدی از خواب پرید و موهای سفیدی رو مقابلش دید که باعث شد بین خواب و بیداری فریادی از سر ترس بکشه... در ادامه با چهره هیجان زده جیهوپ رو به رو شد و بعد از اون توسط همون پسر به بیرون از قصر شوت شد به طوری که حتی فرصت نکرده بود جونگکوک رو ببینه!

اگه کوک بابت این بی خبری ناراحت میشد چی؟... اصلا اون و دختر وزیر الان داشتن چیکار میکردن؟... مراسم تموم شده یا هنوز هم ادامه داشت؟

همچنان درحال فکر کردن بود که به طور ناگهانی زیر پاش خالی و به عقب پرت شد...

با ترس و در انتظار هرگونه دردی پلک هاشو روی هم فشرد اما قبل از اینکه باسن عزیزش با زمین سخت و سنگی دیداری حاصل کنه، دست قدرتمندی دور کمرش پیچید و مانع از افتادنش شد!

آروم پلک هاشو از هم فاصله داد که نگاهش قفل چشم های عسلی رنگ و زیبای ناجی عزیزش شد اما...

قبل از اینکه فرصت هرگونه واکنشی داشته باشه، توسط همون دست رها و به شدت روی زمین ولو شد!

_کوری مگه جلوتو نگاه کن!

در حالی که دست هاشو روی باسن دردمندش گذاشته بود، از جا بلند شد و نگاه پر از حرصی به اون ناجی با چشم های زشتش انداخت...

+آره کورم! اصلا کی گفت منو بگیری؟!

جیمین عصبی غرید و جین کلافه به پسری که هر چند دقیقه یک بار آه میکشید و دقیقا بین هر آه لبخند های گشاد میزد، نگاه کرد...

_لازمه بازم تکرار کنم که من از تو نه! بلکه از جسم دونسنگم محافظت میکنم؟

چشم غره ای که از سمت پسر نصبیش شد رو نادیده گرفت و با ابرو اشاره ای به پشت سرش کرد...

_فکر کنم رسیدیم...

جیمین بلافاصله به عقب چرخید و با دیدن تابلوی بزرگی که روش نوشته شده بود "معبد جانگ میو" ، نفس راحتی کشید...
نمیفهمید چرا یه معبد باید بالای کوه و دور از شهر ساخته بشه!

بدون توجه به جین، به قدم های کوتاهش سرعت داد و وارد معبد شد...
نگاهش رو دور تا دور فضای بیرونی معبد چرخوند اما به جز راهب مسنی که مشغول جارو کردن زمین بود، کس دیگه ای به چشم نمیخورد!

به سمت مرد قدم برداشت و بعد از صاف کردن گلوش، صداش زد...

+آجوشی؟

مرد دست از جارو زدن برداشت به سمت پسر جوانی که صداش زده بود، برگشت... نگاهی به سر تا پای پسر غریبه انداخت و بالاخره به حرف اومد...

Red RubyWhere stories live. Discover now