وقار و جدیت دختر در بیان کلمات، باعث شد لبخند شگفت زده ای روی لب وزرا نقش ببنده...
هه وون راضی از چشم های رضایتمندی که روش زوم شده بود، نگاهی به سمت همسرش انداخت اما چشم های بی قرار جونگکوک به سمت دیگه ای میچرخید!

امپراطور بار دیگه نیم نگاهی به صندلی خالی جیمین انداخت... چشم هاش رو در جست و جوی پسر دور تا دور محوطه چرخوند اما باز هم اثری از اون نبود!

شب قبل جیمین راجب غیبت توی این مراسم چیزی بهش نگفته بود و حالا نبودش جونگکوک رو نگران میکرد...

+عالیجناب...

صدای بلند پیشگو باعث شد توجه جونگکوک به زن جلب بشه و برای چند دقیقه دست از فکر کردن به جیمین برداره...

+شما امپراطور توانمند و شایسته این مرز و بومید... آیا سوگند یاد میکنید که به همراه ملکه خود، برای آسایش و رفاه مردم بکوشید؟

امپراطور نیم نگاهی به دختری که از الان همسرش محسوب میشد انداخت و نفس عمیقی کشید...

_من... جئون جونگکوک امپراطور کره، سوگند میخورم همیشه درکنار مردم بوده و برای رفاه آنها تلاش کنم!

پیشگو لبخندی زد و در پایان اعلام کرد
+لطفا جام هاتون رو به هم بکوبید و بنوشید...

جام ها به هم کوبیده و مایع قرمز درونش توسط امپراطور و ملکه نوشیده شد...

+حالا مقابل هم ایستاده و سه بار به یکدیگر تعظیم کنید...

زن مطابق با سنت امپراطوری کره گفت و زوج جوان مقابل هم ایستادند... سه بار به یکدیگر تعظیم کردند...نگاه هر دو برای ثانیه ای به هم گره خورد و در نهایت، فریاد شادی بخش مقامات محوطه رو پر کرد....

_زنده باد امپراطور...!
زنده باد ملکه...!
تبریک میگیم عالیجناب...!
.
.
.
.
.

سنگ نسبتا کوچیکی که سر راهش قرار گرفته بود رو به سمتی شوت کرد و آهی کشید...

با اینکه امروز مراسم ازدواج امپراطور برگزار میشد، مجبور شده بود صبح زود از قصر خارج بشه هرچند... علاقه ای هم به شرکت در اون مراسم کذایی نداشت!

تصور مراسمی که احتمالا همین الان هم توی قصر در حال برگزاری بود، باعث شد اخم هاش توی هم فرو بره دوباره آهی بکشه...

یعنی جونگکوک متوجه نبودش شده بود؟!... اگه از دستش ناراحت یا عصبی میشد چی؟! اما نه... جونگکوک حتما درکش میکرد!

فکر کردن راجب اون پسر، شب قبل رو به یادش اورد و چهره گرفتش کم کم رنگ شادی به خودش گرفت... برق خوشحالی توی چشم هاش نشست و لبخند زد...

هنوز هم شب گذشته رو مثل یک رویا میدونست و هنوز هم با فکر کردن به حرف های جونگکوک ضربان قلبش تند میزد... گونه هاش سرخ میشد و لبخند عمیقی روی لب هاش پدیدار میشد...

Red RubyWhere stories live. Discover now