مادرِ رئیسِ قبیله، با حرص و غضب جلو آمد و ضربهیِ محکمی به شانهیِ همسرَش کوبید...وَ همونطور که با غیظ کلمات را اَدا میکرد، به چشمهایِ آلفایَش زُل زد:
_چه من، چه پسرم، چه اَهالی قبیله؛ سالها خفت و خاری نکشیدیم که الان دل رحم باشی مَرد...دلسوزی کنی که هیچ، به پسرِ من هَم آموزش بدی که چطور با پسرِ اون حرومزادهها با ملایمت رفتار کنه؟ همین که یکی از اون فاحشهها[ دستهایِ جونگکوک با شنیدنِ آن کلمه و توهینِ مادرَش به اُمگا مُشت شد ولی واکنشی نشان نداد و ثابت ماند ]ما رو به بازی گرفت و فرار کرد، فکر میکنم کافی باشه...که الان نمیدونم یونگی کجایِ این سرزمینِ ویران شده نفس میکشه! پس طرز فکرت رو برایِ خودت نگه دار آلفا.با نفرت نفسَش را به شدت بیرون فرستاد و به سمتِ جونگکوک چرخید و با لبخندیِ مهربان جلو رفت:
_عزیزِ من...پادشاهِ لایقِ من...تو خودت شاهد بودی که چطور رفتار کرد اما مسئلهیِ اصلی اون پسرکِ گستاخ و بیخاصیت نیست اصلا اهمیتی نداره...
فقط میخوام چشمهات رو باز کنی و بدونی که در اصل چطور باید با یک سلطنتی که از بدووِ تولدش دشمنِ ما شمالیهاست، رفتار کنی..هیچوقت از موضعِ خود پایین نیا...متوجه شدی سرورِ من؟ [پدرِ جونگکوک با کلافگی از چادر خارج شد و آلفایِ مونث با لبخندی عمیق، نفسِ راحتی کشید و دستِ پسرش را به سختی گرفت و درحالیکه تلاش میکرد، مُشتِ قدرتمندَش را باز کند، با لحنی تاثیر گذار گفت] حال برگرد به چادر اصلی وَ کاری کن سلطنتیها فراموش نکرده و سالها براش شیون راه بندازن!جونگکوک خیره به چشمهایِ مادرش، نیشخندی واضح زد که داسام سرآسیمه جلو آمد و درحالیکه آشفته و نگران کلمات را پُشتِ سرهَم ردیف میکرد، کنارِ صندلی؛ مقابلِ مادرِ همسرش قرار گرفت:
_نه مادر...موافق نیستم...نباید رئیس جئون آسیبی به جفتِ حقیقی خودش بزنه چرا که گرگِ خودش هَم از بین میره...وَ مهمتر از همه اُمگا میتونه برای جونگکوک قابل استفاده و سودآور باشه...مثل زمانیکه به سلطنت رسید...خیلی از خاندانها بخاطرِ شاهزاده تهیونگ، با جونگکوک دستِ دوستی میدن و دشمنی رو کنار میذارن!آلفایِ مونث با حرص به عروسَش نگاه کرد و دست از تلاش برایِ گرفتنِ دستِ پسرَش برداشت و صاف ایستاد...درحالیکه با اَبرویِ بالا رفته، گردن کَج میکرد، با بیرحمی و قلبی سنگ شده همانند وحشیها گفت:
_من به جونگکوک نگفتم بکش...گفتم ادبش کن!رئیس جُئون، درحالیکه مادرَش را با خشم کنار میزد از روی صندلیِ چوبی بُلند شد و به سمتِ میزِ شرابِ گوشهیِ چادری که رو به سردی میرفت؛ به راه افتاد:
_چی بهت میرسه مادر؟ رفتم اون بچه رو داغون کردم...چه سودی برایِ تو داره؟ [جامِ پُر از شراب را بهدست گرفت و درحالیکه به طرفِ مادرش که مات و حیرتزده نگاهَش میکرد، برمیگشت؛ چشمهایَش را تَنگ کرد...زن رنگ پریده و بیحال خندید..همونطور که به شراب نوشیدنِ آلفا جُئون نگاه میکرد، بیتفاوت جواب داد] باور کن که هیچ...من فقط به نفعِ تو صحبت میکنم...اینها رو گفتم که همون بچه، فردا با گستاخی و جسارت، زحماتِ تو رو به باد نده!
YOU ARE READING
𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕
Fanfiction+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لبهایَت به کنار چشمهای دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعلههای نفرت رو درونَش میبینم؟ _چشمهایی که عاشقش شدی هیچوقت دروغ نمیگه وحشی...حتی حالا! +مالِ من بودی بلور...وَ حال که دیگه عشقی تو چشمهایَت نیست، محکو...
𝐏𝐀𝐑𝐓 16
Start from the beginning