𝟨

618 76 7
                                    

"میخوایی با این بتا جدیده چیکار کنی؟"

جونگکوک کمی روی سنگی که نشسته بود جابه جا شد و لیوان چوبی که یکی از امگاها به سمتش گرفته بود رو برداشت.
"کار خاصی باید انجام بدم؟"

"به هرحال اون یه گروگانه که از قصر کارتیور اوردی."

"خودم میدونم هوسوک. تو این چیزا دخالت نکن."

هوسوک نمایشی اخمی کرد و مقداری از شراب توی لیوانشو سر کشید.
"واقعا که. هرکاری دوست داری انجام بده، اما جونگکوک حواست باشه که اشتباه گذشته رو انجام ندی.

"تا کی قراره مثل مامانا نصیحتم کنی؟"

"تا زمانی که بفهمی کدوم راه درسته."

"میدونم، نیازی نیست راه درست رو بهم نشون بدی."

جونگکوک با برداشتن شمشیرش از روی تخته سنگی، بلند شد و مسیر چادرش رو طی کرد.
واقعا باید با اون بتا چیکار میکرد؟ شاید باید از قبیله دور نگهش میداشت؟

وارد چادرش شد و شنل بلتد و پشمی که به تن داشت رو از تنش خارج کرد.
از سر راحتی و سبکی نفس عمیقی کشید و با نوک انگشتش موهای پریشونشو به سمت بالا هدایت کرد.
لباس هاشو از تنش خارج کرد و با بدنی برهنه سرشو روی بالشت گذاشت و پتویی با پشم گوسفند بافته شده بود رو روی تنش کشید و تا زیر  چونه بالا اورد.

چشماشو بست و سعی کرد تصاویری از گذشته که گاهی جلوی چشماش نقش میبستن رو فراموش کنه. از نظر جونگکوک فراموش کردن گذشته ی سخت خیلی سخت تر از ساختن اینده بود.
"جونگکوکی؟"

با شنیدن صدایی ریز و دخترانه ای چشماشو از هم گشود.
"اینجا چیکار میکنی عزیزم؟"

"میترسم."

"از چی میترسی خوشگل من؟"

"از موجودات عجیب غریب."

"مینهی."

مینهی با چشم های بزرگ و گردش به چهره جونگکوک نگاهی انداخت.
"میدونی که همه ی این موجودات عجیب غریب فقط تو قصه هان."

"اگه نباشن چی؟"

"اگه باشن چی؟"

"جونگکوکی تو مطمعن نیستی."

"میخوایی بگی به جونگکوکی اعتماد نداری؟"

"خیلی دوست دارم به جونگکوکی اعتماد داشته باشم اما قلبم این موضوع رو قبول نمیکنه."

جونگکوک دستی به موهای بلند دخترک کشید و لبخندی زد.
"تا زمانی که من کنارتم قرار نیست کسی اذیتت کنه."

مینهی دستای کوچکش رو روی گونه جونگکوک قرار داد و فشار ارومی وارد کرد.
"من از بابابزرگ شنیدم که به مامان بزرگ میگفت بهت ایمان دارم. میتونم الان برای تو از این جمله استفاده کنم؟"

𝖨 𝖢𝖧𝖮𝖮𝖲𝖤 𝖸𝖮𝖴𝄽𝖪𝖮𝖮𝖪𝖵Where stories live. Discover now