بدون اینکه به اطراف دقت کنه به دویدنش ادامه داد، داشت از نفس میافتاد، نه بخاطر دویدن، بلکه استرس.
با اینکه فاصلهی بین بار فرانکوها و دفتر زیاد نبود اما با آخرین پیامایی که از رئیس یا در واقع «عسلش» دریافت کرد به طرز دیوانهواری اون دو هرزه رو از روی بدنش کنار زد و با جمع و جور کردن خودش سریع از بار خارج شد.فقط سعی داشت با اون پیامای احمقانه توجه رئیسش رو جلب کنه، اخه محض رضای خدا با کدوم عقل از خودش در حال به فاک دادن دخترا به کسی که در تلاش برای به دست آوردنشه عکس میفرسته؟
فحشی به خودش داد، کمی سرعتش رو پایین آورد تا برای کمک با پسرا تماس بگیره.
اگه پدرو و سگاش بلایی سر عسلش میآوردن خون به پا میکرد!با رامیرو تماس گرفت و با مشغول بودن خطش مجدداً فحش بلندی داد و اینبار با مارتیم تماس گرفت.
با جواب ندادن مارتیم و یادآوری اینکه پسرا هنوز برای آب کردن جنسا پیش تایلندیا بودن اینبار وسط کوچه فریاد بلندی کشید:
« فاک! گوه بگیرنش! »دوباره سرعتش رو بالا برد، داشت به دفتر نزدیک میشد اما نمیدونست چطور قراره به تنهایی با تمام سگای پدرو مقابله کنه، هرچند که هیچ اهمیت فاکیای نمیداد چون وارلاهای حرومزاده قطعاً تئو رو تو دفتر خودش محاصره کرده بودن.
نباید چیزیش میشد، نباید.ناگهان کمی مکث کرد و انگار که چیز مهمی یادش افتاده باشه دیوانهوار موبایلش رو از جیبش بیرون کشید:
« پدرخواندهی سابق، نائومی! »آب دهانش رو قورت داد و زمزمه کرد:
« جواب بده، فاکینگ جواب بده! لطفاً. »
فقط امیدوار بود که عسلش سالم باشه.
ESTÁS LEYENDO
𝗥𝗲𝗱𝗿𝘂𝗺 | 𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩
Fanficتئودور فرانکو گنگستر برزیلی که به دستور پدرخوانده مارکو ریاستِ منطقهی خاندان فرانکو رو به عهده داره، اما چه اتفاقی قراره بیافته اگه دشمن خونی فرانکوها یعنی خاندان وارلا با استفاده کردن از پسری عیاش و بیبندوبار، یعنی جئون جونگکوک سعی بر نفوذ کردن...