به دستای بزرگی که کمرش رو در بر گرفته بودن چنگ انداخت و با بیجونی سعی کرد همراهی کنه.
به سختی پایین تنهش رو همراه با پدرخوانده بالا پایین کرد و وقتی که عضو مرد تا اعماق وجودش و اون نقطهی لعنتی برخورد کرد نتونست جلوی صداهایی که تولید میکنه رو بگیره:
« هااااه... م- مارکو! یه- آاهه یه لحظه! »پدرخوانده مارکو بیتوجه نیشخندی زد و از قصد، پسر رو سریعتر بالا و پایین کرد.
مارتیم احساس میکرد که دیگه تو این دنیا سیر نمیکنه، پوست برهنهاش از عرق برق میزد، به پشت روی پاهای قدرتمند پدرخوانده نشسته بود، بالا و پایین میشد و دیدن تصویر خودش داخل آینهی رو به رو هنوز هم مقداری باعث خجالت زدگیش میشد.
محض رضای خدا، یک سال لعنتی گذشته بود و هنوز هم نتونسته بود کاملاً خجالتش رو از بین ببره!دستاش رو بالا آورد و صورتش رو بین اونها گرفت و لبش رو گزید.
پوست برهنهی باسنش و روناش با کمربند باز شدهی پدخوانده هربار که سواری میگرفت برخورد میکرد و باعث میشد ته دلش یهجوری بشه که حتی نتونه توصیفش کنه.پدرخوانده هیچوقت تو سکس لباساش رو کامل در نمیآورد و حتی همین حالا، پیراهن سیاه رنگش رو با چند دکمهای بالایی که به لطف مارتیم در ابتدا باز شده بودن به تن داشت و شلوار پارچهای همراه با کمربندش تا روناش پایین کشیده شده بودن و پسرش رو، روی پاهاش داشت.
پدرخوانده مارکو دستای پسر رو گرفت و از صورتش فاصله داد تا بتونه از آینه، چهرهی دلنشینش رو تماشا کنه و در این حین از سرعت ضربههاش چیزی کم نکرد تا پسر رو بیشتر به گریه و خجالت بندازه.
نمیتونست دروغ بگه، چهرهی شرمگینِ مارتیم با گونههایی که رنگ میگرفت و چشمایی که سعی داشتند نگاه رو ازش بگیرن واسش جذابتر از هر چیزی توی این دنیای لعنتی بود.مارتیم اصلاً کنترلی روی صداش نداشت و میدونست که عمارت رو روی سرش گذاشته! خواست به تخت چنگ بندازه اما کامل بهش دسترسی نداشت و از سر بیچارگی به رونای خودش چنگ انداخت.
« مارکو... هاااه لطفاً آ... »
وقتی پدرخوانده در کمال بدجنسی ضربهای زد که تا اعماق وجودش رفت کلماتش رو خورد، بیحواس فریادی زد و چشماش خیس شد.
پدرخوانده مارکو فک پسر رو گرفت و اون رو به سمت آینه برگردوند و در این حین، بوسهی خیسی روی گردنش گذاشت:
« خوب خودتو نگاه کن پنجهی آفتاب! میبینی چطور داری روی پاهام بالا و پایین میشی؟ »مارتیم ناخودآگاه هقی زد، دستاش رو بالا آورد و مجدداً روی صورتش گذاشت تا دیدش رو بپوشونه.
مارکو تصمیم گرفت بیشتر از این اذیتش نکنه چون نزدیک بود و این از ضربههای شلختهش مشخص بود.
وقتی که مرد سی ساله با ناز کمرش رو به سینهی پهن پدرخواندهاش مالوند و ناله کرد باعث شد که عقلش رو از دست بده و همراه با اخم کمرنگی، لعنتی بفرسته:
« فاک، تو سکس واقعاً لوسی. »
YOU ARE READING
𝗥𝗲𝗱𝗿𝘂𝗺 | 𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩
Fanfiction( کامل شده ) تئودور فرانکو گنگستر برزیلی که به دستور پدرخوانده مارکو ریاستِ منطقهی خاندان فرانکو رو به عهده داره، اما چه اتفاقی قراره بیافته اگه دشمن خونی فرانکوها یعنی خاندان وارلا با استفاده کردن از پسری عیاش و بیبندوبار، یعنی جئون جونگکوک سعی...