Part 13 ; he's huge

1.4K 210 22
                                    

به دستای بزرگی که کمرش رو در بر گرفته بودن چنگ انداخت و با بی‌جونی سعی کرد همراهی کنه.
به سختی پایین تنه‌ش رو همراه با پدرخوانده بالا پایین کرد و وقتی که عضو مرد تا اعماق وجودش و اون نقطه‌ی لعنتی برخورد کرد نتونست جلوی صداهایی که تولید می‌کنه رو بگیره:
« هااااه... م- مارکو! یه- آاهه یه لحظه! »

پدرخوانده مارکو بی‌توجه نیشخندی زد و از قصد، پسر رو سریع‌تر بالا و پایین کرد.

مارتیم احساس می‌کرد که دیگه تو این دنیا سیر نمی‌کنه، پوست برهنه‌اش از عرق برق میزد، به پشت روی پاهای قدرتمند پدرخوانده نشسته بود، بالا و پایین میشد و دیدن تصویر خودش داخل آینه‌ی رو به رو هنوز هم مقداری باعث خجالت زدگیش میشد.
محض رضای خدا، یک سال لعنتی گذشته بود و هنوز هم نتونسته بود کاملاً خجالتش رو از بین ببره!

دستاش رو بالا آورد و صورتش رو بین اون‌ها گرفت و لبش رو گزید.
پوست برهنه‌ی باسنش و روناش با کمربند باز شده‌ی پد‌خوانده هربار که سواری می‌گرفت برخورد می‌کرد و باعث میشد ته دلش یه‌جوری بشه که حتی نتونه توصیفش کنه.

پدرخوانده هیچوقت تو سکس لباساش رو کامل در نمی‌آورد و حتی همین حالا، پیراهن سیاه رنگش رو با چند دکمه‌ای بالایی که به لطف مارتیم در ابتدا باز شده بودن به تن داشت و شلوار پارچه‌ای همراه با کمربندش تا روناش پایین کشیده شده بودن و پسرش رو، روی پاهاش داشت.

پدرخوانده مارکو دستای پسر رو گرفت و از صورتش فاصله داد تا بتونه از آینه، چهره‌ی دلنشینش رو تماشا کنه و در این حین از سرعت ضربه‌هاش چیزی کم نکرد تا پسر رو بیشتر به گریه و خجالت بندازه‌.
نمی‌تونست دروغ بگه، چهره‌ی شرمگینِ مارتیم با گونه‌هایی که رنگ می‌گرفت و چشمایی که سعی داشتند نگاه رو ازش بگیرن واسش جذاب‌تر از هر چیزی توی این دنیای لعنتی بود.

مارتیم اصلاً کنترلی روی صداش نداشت و می‌دونست که عمارت رو روی سرش گذاشته! خواست به تخت چنگ بندازه اما کامل بهش دسترسی نداشت و از سر بیچارگی به رونای خودش چنگ انداخت.

« مارکو... هاااه لطفاً آ... »
وقتی پدرخوانده در کمال بدجنسی ضربه‌ای زد که تا اعماق وجودش رفت کلماتش رو خورد، بی‌حواس فریادی زد و چشماش خیس شد.
پدرخوانده مارکو فک پسر رو گرفت و اون رو به سمت آینه برگردوند و در این حین، بوسه‌‌ی خیسی روی گردنش گذاشت:
« خوب خودتو نگاه کن پنجه‌ی آفتاب! می‌بینی چطور داری روی پاهام بالا و پایین میشی؟ »

مارتیم ناخودآگاه هقی زد، دستاش رو بالا آورد و  مجدداً روی صورتش گذاشت تا دیدش رو بپوشونه.
مارکو تصمیم گرفت بیشتر از این اذیتش نکنه چون نزدیک بود و این از ضربه‌های شلخته‌ش مشخص بود.
وقتی که مرد سی ساله با ناز کمرش رو به سینه‌ی پهن پدرخوانده‌اش مالوند و ناله کرد باعث شد که عقلش رو از دست بده و همراه با اخم کمرنگی، لعنتی بفرسته:
« فاک، تو سکس واقعاً لوسی. »

𝗥𝗲𝗱𝗿𝘂𝗺 | 𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩Where stories live. Discover now