Part 5 ; ride ma face

633 92 22
                                    

عمارت در سکوت سنگینی فرو رفته بود، انگار که کسی جرئت حرف زدن رو نداشت.

پدرخوانده مارکو روی مبل نشسته بود و دستاش رو به عصای گرون قیمتش تکیه داده بود.

جونگ‌کوک با مارتیم در کنار مابقی پسرا با قیافه‌های خونی لاین شده بود، و تئودور نزدیک به پدرخوانده با قیافه‌ی جدی‌ای نشسته بود‌.

پدرخوانده‌‌ی سابق یعنی نائومی پاهای برهنه‌اش رو روی مبل دراز کرده بود و یکی از خدمه‌ها بادش میزد.

شاید لقب پدرخوانده برای یک زن عجیب به نظر برسه، اما هر لقبی به غیر از این کم لطفی محض بود.

چون نائومی سال‌ها پیش به پسربچه‌های کره‌ای‌ که به عنوان برده قاچاق شده بودن سقفی برای زندگی، و نونی برای خوردن فراهم کرده بود.

پسرا اینکه از اون بدبختی نجات پیدا کرده بودن و اسم و رسمی در کرده بودن رو قطعاً مدیون نائومی بودن.

و اینطور بود که نائومی برای فراموش و یا پاک کردن گذشته‌ی خودش و پسرا، اسماشون رو به پرتغالی تغییر داد و خاندان فرانکو تشکیل شد.

مارتیم تک سرفه‌ای زد، کمی مکث کرد و نامطمئن گفت:
« پدرخوانده شما عصبی- »

« عصبی نیستم. »

جواب صریح پدرخوانده دهنش رو بست و حقیقتاً مقداری به استرسی که سعی بر بروز ندادنش کرده بود، اضافه شد.

هرچند که پدرخوانده مارکو حق داشت عصبی باشه، چون مهمونی قطعاً بفاک رفته بود و وارلاها بعد از عقب نشینی کردن، فرار کرده بودن و حالا کسی جز خانواده فرانکو تو عمارتِ خونین حضور نداشت.

تئودور با دستمال مخصوصش خون روی صورتش که متعلق به سگای وارلا بود رو پاک کرد و به حرف اومد:
« قابل درکه پدرخوانده، حق دارید عصبی - »

پدرخوانده اینبار عصاش رو روی زمین کوبید و جواب سابقش رو مصرانه تکرار کرد:
« گفتم عصبی نیستم. »

و ادامه داد:
« تنها دلیل ناراحتیم اینه که تو مهمونی نائومی عزیزمون حمام خون برپا شد! »

ناگهان همه برگشتن و به جونگ‌کوک نگاه کردن، برپا کننده‌ی حمام خون!

جونگ‌کوک آب دهانش رو قورت داد و سعی کرد از خودش دفاع کنه:
« من فقط می‌خواستم پدرو رو عصبی کنم و خودم رو ثابت - »

« شدی! »
جواب ناگهانی پدرخوانده، شوکه‌شون کرد!

پدرخوانده مارکو از جا بلند شد و خونسردانه گفت:
« به هرحال از انتقام گرفتن وارلاها مطمئن بودم، چه زودتر و چه دیرتر این جنگ برگزار میشد، برای امشب کافیه، همتون تا وقتی که من میگم تو عمارت میمونید، دفتر بی دفتر! »

عصاش رو به زمین کوبید و به سمت پله‌های عمارت راه افتاد:
« پسرا اگه زخمی شدید، بعد از معالجه شب رو تو ساختمون کناری می‌خوابید، و اگه حرفی دارید می‌مونه برای فردا چون فعلاً نمی‌خوام چیزی بشنوم. »
و از دیدشون دور شد.

𝗥𝗲𝗱𝗿𝘂𝗺 | 𝗞𝗼𝗼𝗸𝗩Where stories live. Discover now