𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒:

28 1 0
                                    

چی میتونست بدتر از اینی که هست بشه؟ تا به حال حتی بهش فکر هم نکرده بودم که لو میرم یا... کلمه‌ی مناسبش رو پیدا نمیکنم، آیا الان حس پشیمونی دارم یا درماندگی!؟ شاید... هیچکدومشون‌رو، یه چیزی شبیه‌به: "درد عشق"
جای تعجب داره نه؟ آره! داره... چون ترکیب پشیمونی و درماندگی برای من شد "درد عشق"...
عشقی که اصلا شبیه به کلمه‌ش نبود.‌ کی میدونست؟ شاید یه‌روزی معنی کلمه‌ش رو هم بده... نه؟

.
.
.
"۵ سال بعد، ۱۶ سپتامبر"

خرررررو‌پف!
تقه‌ای به در زد و وارد اتاق عزیزترین کس زندگیش شد.
"کوکی پسر قشنگم پاشو مامان ساعت ۱۱ ظهره خیلی خوابیدی!"
کلافه پوفی کشید، بالشتتش رو برگردوند و نقی زد:
"هممممم، مامانننننن توروخدا بزار یکم دیگه بخوابممممم فقط پنج دقیقه"
لبخند زیبایی روی لبش تشکیل شد. جلو رفت و لپ پسرش رو آروم کشید.
"نه نمیشه! امروز مهمون داریم، حدس بزن کیه؟"
واقعا میخواست از اونجا فرار کنه بره به یه اتاق خواب دیگه که دست از سرش بردارن:
"مهم نیست برام من فقط میخوام بخوابممممم"
نشست کنارش و لپش رو بیشتر فشار داد تا لباش غنچه‌ای شدن.
"خب پس پا نمیشی کلوچه نه؟ باشه! خودت خواستی"
شروع کرد به قلقلک دادن پسرش که نتیجش خنده‌های شیرین و دلرباش شد...
.
صبر کن! چیشد؟ چجوری از اونجا رسید به اینجا؟
داستان چجوری به اینجا کشیده شد؟ چیشد که پدر‌و‌مادرش دوباره پیشش هستن؟
.
"فلش بک ۵ سال پیش، ۲۴ سپتامبر"

"آههه... هقق"
حس پاره شدن رو داشت! اون دیک لعنتیش چطوری انقدر بزرگ بود؟
چرا انقدر باید عذاب میکشید؟ تو دلش دعا میکرد خدا حداقل یه نگاه بهش بندازه... شاید دلش براش سوخت نه؟
"اوه بیبی‌بوی جیغ نزن، تازه اول کاره و مطمئنم آخرای کار پشیمون میشی و بجاش برام ناله میکنی. مگه‌نه؟ میدونی چیه؟ برای خودت میگم... ولی بهتره که صدات اصلا در نیاد چون خشن‌تر از اینی که الان هستم میکوبم داخلت! تا مرض پاره‌شدنت. میپرسی چرا؟"
اشک‌هاش جاری شدن و گونه‌های لطیف اما کبودش رو خیس کردن. صبر... فقط صبر آره؟
"هققق... توروخ..."
با سیلی نسبتاً محکمی که به گونش خورد، اشک بیشتری از چشماش جاری شد!
"چون دلم میخواد با چشمای خودت و تک‌تک سلول‌های بدنت ببینی و حس کنی که مرگ چطوریه! ایده‌ی جالبیه نه؟ البته میدونم که اینو میخوای پس، باشه! با کمال میل...
با ضربه‌ای که تو اون سوراخ تنگ و داغ زد، گلوش رو برای کشیدن جیغ بیشتر نیازمند کرد!
یکی دیگه، یکی دیگه و یکی دیگه...
.
چشماش بسته و بعد از چند ثانیه دوباره باز شد! نمیتونست درست نفس بکشه، خون از سوراخش بیرون میریخت و از اونور نمیتونست به ارگاسم برسه!
تا کی باید صبر میکرد؟
اون موقع فقط میخواست بمیره... تنها چیزی که با تک‌تک سلول های بدنش خواستارش بود مرگ بود. مرگ تنها چیزی بود که میتونست اون رو از این وضع نجات بده؛ چقدر یه‌آدم میتونست بدبخت باشه که حتی عزرائیل هم گردنش نگیره و به باسنش بخنده؟
چشماش بسته بود ولی صدای آژیر پلیس میشنید، صدای دعوا و کتک‌کاری!
پسر بزرگتر با شنیدن صدای ماشین‌های پلیس بیرون محوطه، ازش کشید بیرون و باعث بیرون ریختن خون بیشتری شد.
.
به‌سختی نفس میکشید، قلبش تپش‌های آخرش رو میزد؛ تنها چیزی که برای آخرین بار دید و شنید صدای پلیس و اورژانس بود که داشتن...
.
حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد جوش بیاره! یعنی‌که‌چی؟ قرار نبود این اتفاق بیوفته... خیلی غیرمنتظره بود نه؟
"جناب کیم تهیونگ. شما به جرم تجاوز‌جنسی، قتل و آدم‌ربایی، تولید موادمخدر، ساخت و استفاده‌ی اسلحه‌های غیر‌مجاز، قاچاق انسان، حمل اشیاء، مواد و انسان به‌طور مخفیانه از طریق کشتی، هلیکوپتر و خودروی سواری دستگیرید"
عه! جالب شد...
همونطور که مثل همیشه! سعی بر حفظ کردن خونسردیش داشت با همون نگاه سرد و بی‌روحش به افسر جوان خیره شد.
"اینم از من بشنو: به‌نفعته که توی دادگاه همکاری کنی وگرنه چیزی جز مرگ منتظرت نمیمونه! افتاد؟"
خواست چیزی بگه که با اضافه شدن یه افسر دیگه حرفش رو خورد...
"قربان قربان"
"چی میخوای نمیبینی دارم حرف میزنم؟"
خجالت‌زده بدون نگاه کردن به مجرم، عذرخواهی کوچیکی کرد و ادامه داد.
"قربان اون پسر‌بچه رو چیکار کنیم؟ از هوش رفته و کامل برهنه‌س!"
با تعجب به اون پسر خنگ کصخل خیره شد. نفس عمیقی کشید و دستور داد مجرم رو ببرن داخل ماشین.
"تو نمیدونی عقل چیه نه؟ تو کله‌ت کشمش داری به‌جای عقل؟ فعلا باید ببریمش پزشک قانونی، صدمه که ندیده؟
شت... مهم‌ترین رو فراموش کرده بود!
"چرا قربان. پارگی، خونریزی و عفونت مقعد داره؛ بچه‌‌ها نبضش رو چک کردن ضعیف بود. ضربان قلبش هم خیلی کنده!
حالا از کشمشی که تو مغز اون پسر وجود داشت مطمئن شد...
"چرا مثل بز شاخ‌دار به من زل زدی؟ سریع بفرستینش بیمارستان، مجرم رو میبرم کلانتری تا بقیه کار‌ها رو انجام بدم..."
.
به شیشه‌ی ماشین تکیه داده و به جاده‌ی خلوت و تاریک شب چشم دوخته بود!
انتظار همچنین چیزی رو نداشت! فقط سعی میکرد باورش‌شه که الان تو راه کلانتریه و همه‌ی سرمایه، معامله، و جاساز‌هاش رو پیدا میکنن.
چرا؟ چرا اینجوری شد؟ همه‌چی تا‌به‌حال که خیلی خوب پیشرفته بود ولی الان... هیچ‌کلمه‌ای‌ برای توصیف حال الانش نمیتونست پیدا‌کنه!
فقط محض رضای فاک! آخه چطوری؟ کِی؟ توسط کی؟ باورش خیلی‌خیلی سخت بود که لو رفته بود.
اما تنها چیزی که توی اون موقعیت براش اهمیت داشت اون پسر چشم کهکشانی، جونگکوک بود! دلش نمیخواست حتی به‌اندازه‌ی یه بند‌انگشت از اون پسر دور بمونه، نمیخواست از عطر تنش که بوی شکلات وانیلی میداد محروم‌شه، نمیخواست از وجود نگاه‌های اون دوتا اقیانوس عمیق و آروم چشماش بهره نبره؛ ولی...
دیگه دیر شده بود، دستاش بسته بود. بین دوتا معمور نشسته و دیگه راه فراری وجود نداشت...
.
"پایان فلش بک، ۱۶ سپتامبر"

۵ سال گذشت... ولی به چه قیمتی؟
بعد از تمام اون ماجرا‌های فاکی و بیرون اومدنش از کما، یه خانوم‌و‌آقایی اومده و خودش و خواهرش رو به سرپرستی گرفته بودن، هیوری از فاحشه‌خونه نجات پیدا کرد و خودش هم دانشگاهش رو ادامه داد. البته همه‌چیز که انقدر آسون و سریع اتفاق نیوفتاد!
اون اوایل براش مثل جهنم بود: ۳ ماه کامل زیر تیغ جراحی و کما بود!
۲ سال کامل دچار اختلال PTSD* شده و با هر‌سختی که داشت الان حالش نسبت به گذشته، بهتر بود.
روز‌ها گذشت و زندگی براش بعد از اون اتفاقات به‌طرز غیر‌قابل‌باوری آسون و لذت بخش شده بود، البته نه تا وقتی‌که همون روز به یه حقیقتی پی‌برد و همون بس بود تا، ماجرا‌های تازه‌ای در همون ماه از سال براش شروع بشه...
.
روانشناسان میگن: ۱۵ ماه و ۲۷ روز طول میکشه تا کسی‌که با تمام وجودت دوستش داشتی رو فراموش کنی... اما اگر نخوام فراموشش کنم چی؟اگه بیشتر از اون مدت گذشت و من فراموشش نکردم چی؟
-۱۶ سپتامبر، ساعت ۴:۲۸ دقیقه ظهر_ کیم تهیونگ.
.

(*اختلال استرس پس از سانحه نوعی مشکل سلامت روانه که میتونه در‌اثر حادثه تروماتیک ایجاد‌شه. تعداد زیادی از افراد که با حادثه تروماتیک مواجه میشن، احساسات، افکار و خاطرات منفی رو تجربه میکنن. با این‌حال اغلب‌شون به‌مرور زمان بهتر میشن)
.
.
.
.
.
.
.
عی‌بابا...روم نمیشه سلام کنم🙄
میدونم‌میدونم یکم زیادی دیر شد ولی خب چه‌کنم؟ زندگیم به‌گا رفته بود و منم به‌گا رفتم همراهش:)))
دیدید چی‌شدددد؟؟ یعنی پارت بعد چه اتفاق غیرمنتظره‌ای میخواد بیوفته؟😔
نگران نباشید چیزی نمیشه! (اذیت کردنتون🤭)
خب‌خب زیادی حرف زدم:///
ووت و کامنت یادتون نره‌هاااا:)

بوس‌بوس!
مینــی🤍

"𝐀𝐒𝐋𝐄𝐄𝐏"(VKOOK) Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon