𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟑:

20 1 0
                                    

داشت به خودش نگاه میکرد، غرق خون بود ولی نفس میکشید! تعداد زیادی پلیس مرد ناشناخته رو دستگیر کردن و... خودش موند و یه تیمارستان!
چه بلایی سرش اومد؟ کی کارش به تیمارستان کشید؟ کی بهش تجاوز کرده که حالا روانی شده بود؟
با صدای باز شدن در سرش رو کج کرد که ببینه کیه اما... چاقویی زیر گلوش رو گرفته بود، هرکاری میکرد نمیتونست از خودش دفاع کنه!
"به چه حقی منو لو دادی؟ فکر کردی نمیتونم پیدات کنم؟"
چاقو داشت گلوش رو میبرید...
"به موقعه‌ش واقعیت رو میفهمی، ولی شاید اونموقع دیر شده باشه"...
.
به سرعت از خواب پرید و نفس‌نفس میزد! عرق کرده بود، گرمش بود، تنش میلرزید! اون دیگه چه خوابی بود؟ اصلا ساعت چند بود؟
با نگاهی به ساعت خودش رو لعنت کرد که چرا انقدر خوابیده بود!! فقط ۱ ساعت وقت داشت آماده‌شه، سریع از رو تخت بلند شد و به سمت سرویس بهداشتی رفت.
.
بعد از پوشیدن لباس‌هاش نگاهی به خودش تو آینه انداخت... سمت راست صورتش قرمز شده و رد سیلی های دیشب هنوز مونده بود!
تقه‌ای به در خورد و بادیگارد جلوی در نمایان شد.
"حاضری؟"
بی‌توجه به لرز توی پا و صداش آروم لب زد:
"ب...بله"
"پشت سر من بیا پایین و سوار ماشین‌شو"
.
در ماشین رو براش باز کردن اما چیز جز نگاه خیره‌کننده‌ی اون مرد کثیف دستگیرش نشد!
آب دهنش رو بی‌صدا قورت داد و به بدن پسرک روبه‌روش خیره شد. رون های سفیدش، ترقوه‌های برجسته‌ش، گردن خوش عطرش... همه‌ی اینا حریص ترش میکرد برای...
"خب بچه جون، میبینم لباس خوب به تنت نشسته؛ البته باید‌هم همین باشه چون به هر حال قرار نیست دیگه لباس‌های خودتو بپوشی"
درست شنید؟ باباااا ببند اون فاضلاب انگلی رو مرتیکه‌ی هول هیز! پس لباس های خودش چی؟ مگه اون دختر بود که لباس‌های دخترونه تنش کنن؟
"چ...چی؟ چرا؟"
باز هم لجبازی و مخالفت!!
"عا‌عا. قرار نبود حرف اضافه بزنی، مطمئنم خوشت میاد از لباس‌های جدیدت و مکانی که قراره بریم"
با این حرف مرد، چشماش سیاهی رفت و برای اینکه نیوفته به در ماشین چسبید:
"خواه...خواهش میکنم بهم رحم ک...کنید"
پوزخندی گوشه‌ی لبش تشکیل شد! رحم دیگه چی‌چی بود؟
"آخی عزیزم... چیزی که میگم رو خوب تو گوشت فرو کن! دنیا همیشه قرار نیست جوری که تو میخوای باشه؛ پس باید به این وضعیت جدیدت عادت کنی...
اشک توی چشماش حلقه زد. تا کی دیگه؟ تا کی؟...
بدون حرف خاصی سری تکون داد و نشست توی ماشین.
داشت زیر نگاه‌های اون مرد آب میشد که دستش، روی رون پاش نشست! خواست اعتراض بکنه که لگد محکمی توسط دست‌های مرد روی عضوش فرود اومد و ناله‌ی تقریبا بلندی سر داد.
به پنجره‌ی ماشین خیره شد، نمیدونست کجا میخوان ببرنش و این دلیل گریه‌های بی‌صدا و بی‌وقفه‌اش بود!
دیگه مطمئن بود که نمیتونست فرار کنه، انتخابی هم جز قبول کردن وضع جدید زندگیش نداشت و باید باهاش کنار میومد.
چی شد که به این روز افتاد؟! مگه اون چه بدی‌ای در حق پدرش کرده بود که باهاش اینطوری کرد؟
اون فقط ۱۷ سالش بود و باید برای کنکورش میشست درس میخوند تا دانشگاه قبول‌شه ولی الان...
یه برده بود که فقط باید سرویس میداد! خنده‌ای به وضعیتش کرد.
.
انقدر درگیر افکارش بود که نفهمید کی ماشین توقف کرد! با صدای بم مرد نگاه پر از ترسش رو به اون داد.
"خب بیبی‌بوی، وقتش رسیده که امتحانت بکنم ببینم چقدر توان داری"
میخواست توانش رو بسنجه؟ آره خب طبیعتاً توان این رو داشت که یه مشت بخوابونه تو صورت اون پلشت بی‌مصرف، اما ترجیح داد به موقعیتی که توش بود دقت کنه:
"ها؟ بر...‌برای چی؟"
باز هم اون پوزخند کثیف گوشه‌ی لبش! قرار بود امشب اتفاقات جالبی رخ بده...
"نترس کوچولو، فقط باید یه‌سری چیز هارو رو یاد بگیری که توی رابطه بلد باشی."
استرسش با این حرف مرد کم‌تر شد. اما مثل اینکه خبر نداشت قراره چی بشه...
نگاهی به پشت سرش انداخت که دید پسر هنوز سر جاش وایساده.
"خب! راه بیا دیگه..."
.
.
.
وقتی به اون انباری متروکه رسیدن، با دست به یکی از افرادش اشاره کرد که پد بیهوشی موقت رو بگیرن جلوی دهن اون پسرک تا آماده‌ش کنه.
.
اصلا توجهی به آدمای پشت سرش نداشت و فقط خیره شده بود به اون انباری! چقدر مخوف و حال به‌هم‌زن!

"𝐀𝐒𝐋𝐄𝐄𝐏"(VKOOK) Where stories live. Discover now