گرگِ اُمگا اجازهیِ ریزشِ اولین اَشک را از گوشهیِ چشمهایِ خیرهاَش به رویِ پوستِ خشکیدهیِ گونهاَش را داد و درحالیکه بزاقِ دهانَش را دشوار قورت میداد؛ کفِ دستانَش را به رویِ سرشانههایِ پهن و ورزیدهیِ آلفا گذاشت و زمزمه کرد:
_او فرزندِ من و تو است.اَخمهایِ مَرد از هَم باز شد و همونطور که تار هایِ طلاییِ موهایِ اُمگا را بهنرمی نوازش میکرد؛ صدایِ کنجکاو و مشتاقَش داخلِ گوشهایِ بلور زنگ زد:
_آلفا؟ یا یک اُمگا؟با اینکه گرگِ اُمگا همیشه مخالفِ عشق بازی و رابطهیِ شاهزاده و پرنس زین بود اما قلبَش لحظهای با به یاد آوردنِ گذشته به درد آمد و به صورتِ دردناکی تیر کشید...جملهیِ پرنس داخلِ گوشهایَش زنگ زد "یک پسرِ اُمگا...عاشقِ او خواهم شد...درست همانندِ تو" وَ بغضِ داخلِ گلویَش شدت گرفت اما بلافاصله مانعَش شد و با قورت دادنِ بزاقِ دهانَش؛ با غَمی آشکار خندید...در حالیکه اَشکهایِ دُرشتَش به روی صورتِ زیبایَش میریخت! البته شاید آن اَشکها و غمی که روی قلبَش سنگینی میکرد، متعلق به تهیونگی بود که توسطِ اُمگایِ حساس و بیمنطقَش در اعماقِ وجودِ خود زندانی شده بود و پُشتِ حصار هایِ خیالی، حقایق را میشنید و محکوم به سکوت و تحمل بود!
رئیسِ وحشیها وقتی سکوتِ گرگِ اُمگا را دید، رفتارَش را به نشانهیِ طفره رفتن گذاشت و دستَش را به طرفِ صورتِ رنگ پریدهاَش حرکت داد و چانهاَش را محکم گرفت و فشارِ ملایمی وارد کرد...با صدا و لحنی که خشمِ زیادی را بازتاب میکرد، غرید:
_از تو یهسوال پرسیدم [ اَنگشتهایَش برای وارد کردنِ فشار و محکم شدن التماس میکردند اما خودِ شخصِ جُئون از این اتفاق جلوگیری میکرد و سعی میداشت بَر خویِ وحشیگریَش غالب شود] فرزندِ من...جُئون جونگکوک...آلفاست؟گرگِ اُمگا وحشتزده به مُچِ دستِ آلفایَش چنگ انداخت و درحالیکه نفسهایِ بُریده میکشید به صدایِ تهیونگ که سرزنشهایی را اَدا میکرد، گوش سپرد " چه فکری کردی؟ انتظارِ بیهودهای داشتی! تو، از اولین روز همراهِ من بودی...دیدی که با ما چه کرد..او تغییری نکرده است...یعنی هیچ اتفاقی رُخ نداده که موجب تغییر رئیسِ وحشیها بشود"
اُمگا در برابرِ صحبتهایِ شاهزاده تنها اَشک ریخت و به بدنَش تکونی داد و بعد از پَس زدنِ بغضِ اَنباشته شده در گلویَش؛ با صدایِ ضعیفی جواب داد:_رایحهیِ اَنگور رو استشمام میکنم...شرابِ انگور...این رایحهیِ یک آلفاست اما یک آلفایِ مونث!
دستِ آلفا رویِ صورتِ پسرک سست شد و ما بینِ بدنهایشان افتاد..احتمالَش را میداد چرا که خودِ تهیونگ یک اُمگایِ مذکر بود پس امکانَش وجود داشت..اینکه فرزندِ او هَم متفاوت نسبت به تمام گرگهایِ سرزمین باشد وَ این..رویِ دسیسههایَش به هیچوجه تاثیرگذار نبود گرچه میتوانست کمک کننده باشد اما تمامِ ماجرا به حساب نمیآمد..در هر صورت آن بچه که خونی از هردویِ آنها داشت، در وجودِ شاهزاده شکل گرفته بود، حال چه آلفا؛ چه اُمگا وَ چه پسر، چه دختر!
YOU ARE READING
𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕
Fanfiction+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لبهایَت به کنار چشمهای دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعلههای نفرت رو درونَش میبینم؟ _چشمهایی که عاشقش شدی هیچوقت دروغ نمیگه وحشی...حتی حالا! +مالِ من بودی بلور...وَ حال که دیگه عشقی تو چشمهایَت نیست، محکو...
𝐏𝐀𝐑𝐓 14
Start from the beginning