forever.

21 6 35
                                    


هری از پنجره به نور مهتاب خیره شده بود. دستهای محکم لویی دورش حلقه شده بودن و پتو به لطف لویی تا روی صورتش کشیده شده بود و نفس کشیدن براش کمی سخت شده بود. توی آغوش لویی احساس امنیت کامل می کرد ولی هردوشون محض احتیاط گردنبندهاشون رو در نیاورده بودن. هری با صدای آهسته ای زمزمه کرد.

هری: لویی؟ بیداری؟

لویی خسته بود. تنش این چند روز حسابی از پا درآورده بودش و خواب توی تک تک سلول های بدنش نفوذ کرده بود. ولی نمیتونست جواب زمزمه ی شیرین هری رو نده پس با صدای خسته ای متقابلا زمزمه کرد.

لویی: بیدارم عزیزم. چیزی شده؟

هری غلت زد و از آغوش گرم لویی بیرون اومد. باهاش چشم تو چشم شد و دست لویی همچنان روی کمرش موند.

هری: فکر میکنی چقدر طول بکشه تا تموم بشه؟

لویی چندبار پلک زد تا خواب از چشمهاش بپره و هری رو بهتر ببینه.

لویی: نمیدونم عزیزدلم. ولی زود تموم میشه خب؟ مرلین جادوگرو پیدا میکنه و از بین میبریمش. بعدش همه چیز دوباره خوب میشه قول میدم.

هری به لویی نزدیکتر شد و خودش رو توی آغوشش جا داد. سرش روی سینه ی لویی بود و چانه ی لویی روی موهاش. نرمی فرهای درشتش گردن لویی رو قلقلک می دادن ولی لویی نمیخواست از این حالت قشنگشون خارج بشن.

هری: خوابت میاد لویی؟

لویی: خب باید بخوابیم دیگه. فردا من میرم کتاب فروشی تو هم احتمالا باید بری گلخونه دیگه پیش داییت. مگه نه؟

هری: میشه نری؟

لویی: نرم اخراج میشم خب. میدونی چند وقته نرم سرکار؟

هری سرش رو آروم تکون داد و لویی رو محکم تر بغل کرد. لویی میدونست هری میخواد وقت بیشتری رو کنارش باشه. ولی نمیتونست کتاب فروشی نره.

لویی: میخوای فردا باهام بیای کتاب فروشی؟

هری: آره آره. میشه؟

با خوشحالی گفت و لویی با خنده تایید کرد. صبح روز بعد لویی و هری کنار هم بیدار شدن. لویی میتونست قسم بخوره یکی از زیباترین لحظات زندگیش بیدار شدن کنار هریه. طوری که اون موجود نرم و دوست داشتنی صبح ها با موهای به هم ریخته و صورت خستش بهش صبح بخیر میگه بیش از حد بوسیدنیه. بعد از صبحانه خوردن همراه آنه به سمت کتاب فروشی رفتن.

برخلاف همیشه این بار دستهاشون توی هم قفل شده بود. لویی با ذوق مشغول تعریف کردن از کارش بود و  هری با دقت گوش می داد. به کتاب فروشی رسیدن و لویی با دیدن نایل پشت پیشخوان جا خورد.

لویی: تو اینجا چیکار میکنی؟

نایل: خودت اینجا چیکار میکنی؟

لویی: من اومدم سر کار خودت اینجا چیکار میکنی؟

نایل: من اومدم جای تو شیفت بدم دیگه. مگه مرخصی نگرفتی سولمیتتو نجات بدی؟

گونه های هری سرخ شدن و نایل تازه متوجه حضورش شد.

نایل: ای وای من سولمیتته؟ ای جان سلام من نایلم.

با عجله از پشت پیشخوان بیرون اومد و دستش رو به سمت هری گرفت و باهاش دست داد.

هری: هری.

نایل با لبخند بزرگی به لویی نگاه کرد و خیلی ناگهانی بغلش کرد.

نایل: پسر تبریک میگم به پای هم پیر بشین.

لویی: مرسی داداش. فداتشم.

نایل از لویی جدا شد اشک های فیکش رو پاک کرد و یه دستش رو روی شانه ی لویی و دست دیگرش رو روی شانه ی هری گذاشت.

نایل: عروسیتون جبران کنم.

لویی نیشخند زد.

لویی: مگه دعوتی؟

نایل پوکر به لویی خیره شد و لویی بلند خندید. نایل به هری نگاه کرد که بزور جلوی خندش رو گرفته بود تا نایل ناراحت نشه.

نایل: میبینیش؟ یه عمر ما تحملش کردیم از اینجا به بعدش کار خودته دیگه هری جان.

خنده ی لویی بلندتر شد و نایل آه دراماتیکی کشید.

نایل: خب الان اومدی اینجا چیکار؟ من که بجات وایمیستم تو برو امروزو با هری خوش بگذرون.

لویی: جدی میگی؟

نایل: آره دیگه من که الان اومدم میمونم بجات.

لویی: دمت گرم واقعا. جبران میکنم یکی طلبت باشه.

نایل: زود برو تا پشیمون نشدم.

خندید و لویی و هری رو همزمان کوتاه بغل کرد. لویی هری رو به سمت بیرون هدایت کرد و کنار هم راه افتادن.

-----------------------------------------------------------

سلام سلاام

ببخشید پارت کوتاه بود بچه ها

یه عذرخواهیم بابت تاخیرم بهتون بدهکارم هفته ی پیش مریض شده بودم نتونستم بنویسم💔

بخونین و لذت ببرین پارت بعدی اتفاقای بیشتری توی راهه

مراقب خودتون باشین خوشگلا

Soulmate L.SWhere stories live. Discover now