M.r Florist

50 11 25
                                    


جوانا آب پاش قرمزش رو کنار گلدان  بابونه گذاشت و با دقت مشغول بررسی برگ هاش شد. نوک برگ ها زرد شده بود و گلبرگ ها پژمرده شده بودن. جوانا با تاسف نگاهی به گل نیمه جون انداخت.

جوانا: خب من که خاکتو عوض کردم. الانم بهت آب دادم. چرا هنوزم پژمرده ای گل قشنگم؟

طوری به گلدان پتونیا نگاه می کرد انگار منتظر بود گل جوابش رو بده. با سکوت گل از جاش بلند شد و به سمت اتاق لویی رفت. لویی که مشغول نوشتن چیزی بود بلافاصله بعد از دیدن مادرش توی چهارچوب در دفترش رو بست.

لویی: چیزی شده؟

جوانا: عصر میتونی با من بیای گل فروشی؟ اون طفلکی رو بهشون بدم بلکه بتونن خوبش کنن. چندتا گل جدید میخام بخرم اونارو باید تا خونه برام بیاری.

لویی: ببخشید مامان عصر باید برم کتاب فروشی نایل گفت امروز عصر نمیتونه بیاد من باید بجاش برم.

جوانا آهی کشید و لویی عذاب وجدان گرفت.

لویی: ببخشید خب.

جوانا: پس کی گلدونای منو بیاره خونه؟

لویی: یکی پیدا میشه دیگه. اصلا به خود گل فروشه بگو بیارتشون.

جوانا: آقای توییست بیکار نیست که مغازشو ول کنه گلدونای منو بیاره. مگر اینکه بهش بگم برام گلدونارو کنار بزاره وقتی خواست مغازشو ببنده برام بیارتشون.

لویی: آره این فکر بهتریه.

جوانا سرش رو تکون داد و چیزی درباره ی تنبلی بچه های این دوره و زمونه گفت و از اتاق لویی دور شد.

لویی نگاهی به ساعت انداخت. نیم ساعت وقت داشت ولی حوصله اش سر رفته بود و می خواست زودتر به کتاب فروشی بره تا کتاب نیمه تمومش رو تموم کنه. پس حاضر شد و بعد از خداحافظی با جوانا به سمت کتاب فروشی رفت.

جوانا گلدان پتونیا رو برداشت و از خانه بیرون رفت. گل فروشی آقای توییست فاصله ی کمی از خانه شان داشت. در واقع یکی از دلایلی که جوانا عاشق گل و گیاه بود گل فروشی آقای توییست بود. اولین بار که به آنجا رفته بود آقای توییست براش عجیب به نظر می رسید. پیش خودش فکر می کرد این مرد واقعا دیوانه شده که با خودش و گل هاش صحبت می کنه ولی حالا خودش هم به صحبت کردن با گل ها عادت کرده بود.

آقای توییست مرد میانسالی بود که با همسرش زندگی می کرد و بچه ای نداشت و تمام دلخوشی اش سولمیت دوست داشتنی اش الیزا و گل های مغازه اش بود. آدم کم حرفی بود اما صمیمی برخورد می کرد و مشتری هاش از هم صحبتی با اون لذت می بردند.

جوانا گلدان را روی پیشخوان مغازه گذاشت و آقای توییست با دقت مشغول بررسی پتونیای پژمرده شد. به پسری که کنارش وایستاده بود چیزی گفت و پسر رفت تا وسیله ای که آقای توییست ازش خواسته بود روبیاره.

Soulmate L.Sحيث تعيش القصص. اكتشف الآن