I...Im not sure

41 9 22
                                    

لویی خسته و کوفته به خونه رسید و در رو با کلیدهاش باز کرد. ژاکتش رو به جالباسی آویزان کرد و به سمت هال رفت. حدس میزد جوانا داخل آشپزخانه باشه برای همین دهنش رو باز کرد تا اسمش رو داد بزنه که با دیدن جوانا و سم و بقیه ی کسایی که کنار هم نشسته بودن و براش غریبه بودن ساکت موند. همه طوری نگاهش می کردن انگار لاتاری برنده شده. چند ثانیه سکوت بینشون بر قرار شد تا اینکه لویی دستش رو بالا آورد.

لویی: سلام به همگی.

جوانا از جاش بلند شد و سمت لویی رفت. دستش رو روی شونه های لویی گذاشت و اونهارو کمی نوازش کرد. لویی به سمت جوانا برگشت و سعی کرد با آروم ترین لحن ممکن بپرسه ولی به خاطر سکوتی که برقرار بود هنوز صداش به بقیه میرسید.

لویی: خبریه؟

جوانا نگاه ذوق زده اش رو از لویی به هری داد. هری طوری محو لویی شده بود انگار مستقیم به خدا نگاه می کرد. چشماش کمی خیس شده بودن ولی اشک شوق بود اشکالی نداشت. قلبش تحمل این حجم از هیجان رو نداشت و محکم میتپید انگار میخواست قفسه ی سینشو پاره کنه و بپره بیرون. دستش رو روی قلبش گذاشت وقتی که نگاه متعجب لویی روی نگاهش نشست.

جوانا: لویی جان سولمیتت رو پیدا کردیم‌.

چشم های لویی گشاد شدن و کلیدهاش که تا الان توی مشت محکمش بودن روی زمین افتادن. نگاهش رو بین همه ی کسایی که اونجا نشسته بودن چرخوند. آقا و خانم توییست. خانم میانسالی که کنارشون نشسته بود و پسری که بهش میخورد نوجوون باشه. به سمت جوانا برگشت

لویی: کجاست؟

با آروم ترین و گرفته ترین صدایی که داشت پرسید. جوانا دستش رو پشت لویی گذاشت و به سمت هری هدایتش کرد. هری بلند شد و رو به روی لویی قرار گرفت. لویی به هری نگاه می کرد هری به لویی نگاه می کرد. جوانا دست هری رو گرفت و دستبند بنفشه اش رو به لویی نشان داد‌. لویی دستش رو به سمت دستبند برد و بنفشه هارو لمس کرد. خودشون بودن. هری نتونست خودش رو بیشتر از این کنترل کنه و لویی رو محکم در آغوشش گرفت.

لویی نمیدونست چیکار کنه. انگار هیچی اون جوری که انتظارشو داشت پیش نرفته بود‌. دستش رو روی کمر هری گذاشت و نوازشش کرد. زیر چشمی به مادرش نگاه کرد که مشغول پاک کردن اشکهاش بود. هری رو آهسته از آغوشش جدا کرد و با لبخند گونه های خیسش رو پاک کرد. دستهای هری هنوز روی پهلوهاش بودن و باعث میشدن کمی توی جمع معذب بشه. آروم دستهاشو روی دست های هری گذاشت و نرم دست های هری رو از پهلوهاش جدا کرد. آنه قدمی به جلو برداشت و دستش رو روی بازوی لویی گذاشت.

آنه: به خانوادمون خوش اومدی پسرم. میتونی آنه صدام کنی...یا مامان هرطور که راحتی.

لویی با لبخند جوابش رو داد ولی ته دلش میخواست فرار کنه و از اونجا بره. ترسیده بود. همه چیز داشت سریع پیش می رفت و لویی آماده نبود. ولی نمیتونست فرار کنه. نمیتونست بزنه زیر همه چیز این مهم ترین لحظه ی زندگیش بود دیدار با سولمیتش. سالها رویای امشب رو دیده بود. نمیشد. نمیتونست فرار کنه. آقای توییست و خانم توییست هم جلو اومدن و به هری و خودش تبریک گفتن. هری دستش رو محکم گرفته بود.

Soulmate L.SWhere stories live. Discover now