beautifull

29 6 32
                                    


هری چشمهاش رو باز کرد. باریکه ی نوری که از پنجره به داخل میتابید باعث شد بلافاصله چشمهاش رو ببنده. به نور عادت نکرده بود هنوز. خورشید بالا اومده بود و به نظر میرسید هفت یا هشت صبح باشه. خواست از جاش بلند بشه ولی نمیتونست تکون بخوره. دست لویی دورش پیچیده شده بود و محکم اونو به خودش فشرده بود. هری به زور چرخید تا بتونه لویی رو ببینه.

از دیشب چیز زیادی یادش نمیومد. جادوگر و حرفها و تهدیداش بعدش لویی و مرلین؟ مطمعن نبود. بعد هم پشت لویی خوابش برد. قرار بود یه استراحت کوتاه باشه و بعد خودش بقیه ره رو بره ولی حالا اینجا بود. یعنی لویی این همه راه اون رو تا اینجا آورده بود. حتما برای همین انقدر عمیق خوابیده بود. حسابی خسته شده بود.

دست لویی هنوز دور هری بود نه به محکمی اول ولی هنوز اونجا بود. هری به صورت آروم و رنگ پریده ی لویی نگاه می کرد. جزییات کوچیک صورتش مثل سیاهی زیر چشمش که به خاطر کم خوابی به وجود اومده بود. چین کوچیکی که روی پیشونیش افتاده بود شاید به خاطر خوابی که می دید؟ هری دستش رو روی گونه ی لویی گذاشت. پوست نرم و خنکش هری رو وسوسه می کرد ببوستش. فکر بوسیدن لویی توی خواب حس خوبی توی شکم هری ایجاد کرده بود. مثل قلقلک ولی نه بهتر از اون.

دستش از گونه ی لویی به سمت موهای نسبتا کوتاه و روشنش رفت و اونها رو نوازش وارانه از صورتش کنار زد. هرچقدر بیشتر به لویی نگاه می کرد انگار لویی در نظرش زیباتر می شد. پلک لویی لرزید و هری دستش رو عقب کشید. دستش دور هری محکمتر پیچیده شد و هری رو به خودش چسبوند. هری سعی کرد بی صدا بخنده ولی نفس های لرزونش به سینه ی لویی خوردن و لویی نیمه خواب رو بیدار کردن. لویی با چشمهای نیمه باز مشغول بررسی اطراف شد و دستش رو شل کرد تا صورت هری رو از سینش دور کنه و بتونه ببینتش.

لبخند گرمی که روی لبهای هری بود به لویی هم سرایت کرد. چشمهای سبزش دوباره میدرخشیدن. مثل اولین باری که لویی دیده بودش. خوشحال بود.

لویی: صبح بخیر.

هری: صبح بخیر.

لویی: حالت خوبه؟ درد نداری؟

صورت هری رو با دستهاش قاب کرد. هری دستش رو روی دست لویی گذاشت و لبخندش بزرگتر شد.

هری: خوبم. چرا بیدارم نکردی دیشب؟

لویی دست هری رو گرفت و به لبهاش فشار داد. همزمان نگاه گیج شده ای تحویلش داد. قلب هری تند تر از حد معمول می زد. اینقدر نزدیک لویی بودن و رفتارهای جدید لویی و همه چیز مثل خواب به نظر میرسید.

هری: دیشب. باید بیدارم می کردی نباید تا خونه تنهایی کولم می کردی.

لویی: خب خیلی قشنگ خوابیده بودی. نمیتونستم بیدارت کنم.

هری نمیتونست امروز رو باور کنه. توی آخرین مکالمش با لویی اون بهش گفته بود دوستش نداره و الان اینطوری بهش محبت میکنه. شاید فقط دلش برای هری سوخته بود. هری دلسوزی لویی رو نمیخواست و حسابی گیج شده بود. دستش رو از دست لویی بیرون کشید و لویی متعجب نگاهش کرد.

Soulmate L.SUnde poveștirile trăiesc. Descoperă acum