سلام :)
میشه دو دقیقه از وقتتون رو بهم بدین؟اونقدر حرف برای گفتن دارم که نمیدونم از کجا و چه جوری شروع کنم، هم باهاتون حرف دارم و هم توضیحات فصل دوم رو باید بدم
اما اول از همه میخوام از تکتکتون بابت لطفی که به "لوتوس" و علی الخصوص شخص بنده داشتین تشکر کنم
همیشه گفتم، حالا هم میگم که هیچ کلمهای وجود نداره تا بتونه حس قدردانیم رو نسبت بهتون بیان کنه، پس مجبورم به کلمهی ممنون و متشکر پناه ببرم، بلکه یه بخش کوچیکی از حسم رو بروز داده باشم
الان که دارم این متن رو مینویسم، همزمان درگیر پارت آخر لوتوس هم هستم.. ولی شما زمانی این رو میخونین که لوتوس تموم شده
بوکی که منّت سرم گذاشتین و خوندینش در واقع چهارمین بوکی بود که استارت زدم، اگر اشتباه نکنم اولین پارتش بیست و چهارم اردیبهشت آپ شد و از اون موقع تا الان ادامه داشته
چند بار به دلایل شخصی یا شرایط متوقف شد ولی بالاخره بعد از کلی بالا و پایین - البته پایینش بیشتر از بالا بود - پارت آخر هم رسید
بارها بهم گفتن که " این کاپل رو دوست نداریم " یا " اگه " کاپلش کوکوی/ویکوک باشه میخونیم " و من هر بار ناامید شدم ولی هر بار با حرفها، کامنتها، ووتها و ویوهاتون اجازه ندادین تسلیم شم و داستان رو همینجوری سر هم کنم تا تموم شه
از همون زمانی که شروع کردم، فکر کنم نزدیک به سه بار داستان رو توی ذهنم نوشتم و پاک کردم تا به چیزی که میخواستم و به نظرم عجیب و غریب یا غیر منطقی نبود رسیدم
راستش رو بخواین اصلا دوست نداشتم یه چیز غیر قابل باور بنویسم، ترجیح میدادم لوتوس از جنس زندگی واقعی خودمون باشه.. طوری باشه که بتونین لمسش کنین
لوتوس برای من فقط یه داستان یا فنفیکشن نبود..
من با لوتوس و شخصیتهاش زندگی کردم.. در واقع این شکلی میشه گفت که جای همشون زندگی کردمتنهایی یونگی رو چشیدم و همراهش عاشق شدم
عشق بینهایت تهیونگ به یونگی رو لمس کردم، اونجایی که اون ترسید، منم ترسیدمبا ناراحتیشون ناراحت شدم و توی خوشیها همراهشون خندیدم
با شکستنشون، شکستم و زمانی که زمین خوردن منم زمین خوردمحس نگرانی و ترس هوسوک و نامجون رو به عنوان یه پدر درک کردم و به تصمیماتی که توی اون موقعیت گرفتن حق دادم
به اندازهی جین وقتی متوجه ماجرا شد عصبی و ناامید شدم
از چشمهای جیمین وقتی فهمید چه بلایی سر پسر همسرش اومده به قصه نگاه کردمقلبم با باخت جونگکوک توی مسابقه توی سینهم فشرده شد و همراهش وقتی توی آغوش جین داشت گذشته رو یادآوری میکرد بغض کردم
ČTEŠ
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...