𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐬𝐢𝐱𝐭𝐞𝐞𝐧

677 154 120
                                    

با اینکه میدونم این پارت قراره ایگنور بشه ولی
🍌 ووت و کامنت یادتون نره 🍌

راستی مدرسه خوش میگذره؟

ته این پارت یه عالمه براتون نوشتم، اگه حوصله داشتین بخونین :)
━━━━━━━━━━━━━━━

دختر سوار ماشین شد و با عصبانیت در رو محکم کوبید. کیفش رو کف ماشین پرت کرد و دست به سینه شد. برادر بزرگتر دختر هم توی عصبانیت دست کمی از خواهرش نداشت ولی بلد بود چه جوری به خودش مسلط بمونه‌.

راننده‌ با صدای آرومی رو به خواهر و برادر عصبانی پرسید:
_ حرکت کنم، آقای هان؟

جونگهی بدون اینکه به خودش زحمت بده، فقط سر تکون داد و بلافاصله راننده به سمت خونه حرکت کرد.

یکمی که گذشت، وونیونگ با اخم روی صورتش گفت:
_ حدسم درست بود، اونا با همن!

جونگهی در سکوت به یه نقطه‌ی نامعلوم خیره شده بود و هیچ چیزی نمی‌گفت. این بار وونیونگ دست‌هاش رو پایین اورد و کامل سمت برادرش چرخید و با ناراحتی ادامه داد:
_ اونا واقعنی با همن، اوپا!

پسر از گوشه‌ی چشم به خواهرش نگاه کرد و با لحن بی‌حسی پرسید:
_ که چی؟

وونیونگ با ناباوری جیغ کشید:
_ کی چی؟! فکر می‌کردم از اون پسره خوشت میاد!

جونگهی نیشخندی زد و با کنایه پرسید:
_ یعنی باور کنم که داری غصه‌ی منو می‌خوری؟!

دختر پشت چشمی برای برادرش نازک کرد و با تخسی جواب داد:
_ معلومه که نه.. ولی اگه تو یکم عرضه داشتی، الان من و تهیونگ اوپا باهم بودیم!

جونگهی با پوزخند حرف دختر رو تکرار کرد:
_ تهیونگ اوپا!

وونیونگ دوباره سر جاش درست نشست. اشک‌های خیالیش رو با پشت دست پاک کرد و رو به جونگهی با لحن تهدیدواری گفت:
_ مجبورشون کن از هم جدا شن!

پسر از گوشه‌ی چشم به خواهرش نگاه کرد و پوزخندی زد. وونیونگ هنوز مثل بچه‌های پنج ساله رفتار می‌کرد و احتمالا فکر می‌کرد تهیونگ، عروسک باربی پشت ویترین مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشیه که هروقت اراده کرد، فروشنده از توی ویترین بهش بده!

_ اگه اینکارو نکنی، به پاپا درباره‌ی..

پوزخند از روی صورت پسر پر کشید. به طور واضح اخمی کرد و قبل از اینکه وونیونگ جمله‌ش رو کامل کنه، غرید:
_ خفه شو!

وونیونگ با فهمیدن اینکه اهرم فشارش عمل کرده، سرش رو نزدیک صورت برادرش برد و زمزمه‌وار گفت:
_ پس اگه دوست نداری پاپا بفهمه مواد می‌کشی، تهیونگ رو برام بیار!

پلک پسر پرش کوتاهی کرد.
با اینکه وونیونگ خواهرش بود ولی یه سری اخلاق‌های عجیب و غریبی داشت که شدیدا حال جونگهی رو بهم می‌زد.

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum