❤️🩹ووت و کامنت یادتون نره❤️🩹
کلا پنج-شش تا پارت بیشتر نمونده تا فصل اول لوتوس تموم شه ولی وضع ووت و کامنتها میگه که خیلی خوشتون نیومده از لوتوس
والا آدم بیرغبت میشه🥲━━━━━━━━━━━━━━━
قبل از اینکه بریم ادامهی داستان، یه چیزی رو بهتون بگم
اینجا دنیای امگاورسه و درنتیجه قوانینش با دنیای واقعی فرق داره و متغییره
توی دنیای امگاورسی که من ساختم، دوران بارداری شش ماههست
━━━━━━━━━━━━━━━همزمان که از آرایشگاه بیرون میومدن، زیپ کاپشنش رو تا زیر گلوش بالا کشید. دستی به موهایی که دوباره از ریشه نعنایی شده بودن کشید و از تهیونگ پرسید:
_ خوب شدم؟تهیونگ که با چشمهای ستاره بارون به صورت یونگی خیره شده بود، بدون اینکه نگاهش رو از صورت فرشته گونهی دوست پسرش برداره جواب داد
_ خیلی قشنگی!یونگی لبخند خجالتی زد و سرش رو پایین انداخت تا لپهای همرنگ توت فرنگیش رو مخفی کنه. دستی به گردنش کشید و چیزی نگفت. تهیونگ خوب بلد بود با حرفهاش دل از پسر مو نعنایی بگیره!
آلفا لبخندی به چهرهی دوست پسرش زد و گفت:
_ بهتره زودتر برگردیم، عمو تا الان شصت بار زنگ زده!
_ باشه!هر دو تایید کردن و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادن تا به خونه برگردن. وسط راه یونگی، بدون اینکه نگاهی به تهیونگ بندازه، بدون مقدمه پرسید:
_ میگم نظرت درباره بچه چیه؟پسر نگاه متعجبی به یونگی انداخت و پرسید:
_ بچه؟! منظورت چیه؟!یونگی با استرس دستهاش رو توی جیب کاپشنش فرو کرد و نامحسوس از داخل جیب شکمش رو لمس کرد. لبش رو گاز گرفت و جواب داد:
_ منظورم اینه.. خب.. نظرت درباره اینکه بچه داشته باشیم چیه؟تهیونگ سری تکون داد و همزمان که دستش رو دور بازوی یونگی حلقه میکرد تا پسر رو به خودش نزدیک کنه با لحن شادی گفت:
_ معلومه دلم میخواد از امگام بچه دار بشم!خنده کوتاهی کرد و ادامه داد:
_ اگه شبیه تو باشه که اصلا بیست تا میخوام!یونگی سرش رو کج کرد و طلبکارانه پرسید؛
_ بیست تا؟!
_ آره، خب!
_ ازم دور شو!تهیونگ با صدای بلندی خندید و امگایی که داشت تقلا میکرد تا ازش دور بشه رو به زور بین بازوهاش نگه داره. با خنده پرسید:
_ کجا میری؟! باشه بیست تا بچه نمیخوام!نفس عمیقی کشید و بازدمش رو که تبدیل به بخار شده بود از ریههاش بیرون داد. یونگی رو بیشتر به خودش فشار داد و گفت:
_ میتونیم مثلا وقتی سی سالمون شد و دو نفری وقتی حسابی خوش گذروندیم، یکی دو تا بچه داشته باشیم!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...