- عجب بارونی داره میاد پسر...
تهیونگ درحالی که سیگار نیمه سوختهای بین انگشتهاش داشت کنار پنجره نیمه باز ایستاده بود و به بیرون خیره بود.
- سرما میخوری ته...پنجره ببند.
در واقع برای اینکه صدای بارون کمتر به گوشش بخوره و دل و رودهاش بهم نپیچه از تهیونگ خواسته بود تا پنجره ببنده اما پسر بزرگتر متوجه حال جونگکوک نبود و به سیگار کشیدنش ادامه داد. ناچار صدای تلویزیون رو که داشت برنامه آشپزی نشون میداد کمی بیشتر کرد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. بعد از رفتن جیمین بدجور حالش
گرفته شده بود چون هرچقدر بهش اصرار کرده بود تا اجازه بده همراهش بره جیمین این اجازه رو بهش نداده بود پس جونگکوک تصمیم گرفته بود مابقی روز رو تو خونه تهیونگ سپری کنه تا مادرش از سرکار برگرده. پسر بزرگتر درباره جایی که میخواست بره چیزی نگفته بود اما رنگ پریده و حال گرفتهاش نشون میداد که پشت تلفن خبر خوبی بهش داده نشده بود و جونگکوک از اینکه همیشه نگران باشه خسته شده بود.میترسید انقدری برای جیمین قابل اعتماد نبوده باشه که پسر چیزی درباره زندگیش بهش نمیگه.- با این چیزایی که گفتی من هنوزم تو شوکم...
تهیونگ بالاخره از سیگارش دلکند ، پنجره رو بست و درحالی که بخاطر بلند بودن صدای تلویزیون داد میزد به سمتش قدم برداشت.
- تو خودت بودی که گفتی باید به رابطهام با جیمین خوب فکر کنم...
- اره ولی نه اینکه بپری روش و دهنشو بخوری!
جونگکوک کمی صورتش رو جمع کرد و مشت آرومی به بازوی تهیونگ زد.
- اینطوری که تو دربارهش حرف میزنی خیلی حال بهم زن بنظر میاد!
- حالا بهم بگو ببینم...چطور بود؟ چه حسی داشت؟
تهیونگ با شیطنت گفت و ابرویی بالا انداخت. جونگکوک میدونست که پسر بلوند حالا حالاها بیخیال این قضیه که جونگکوک نتونسته تحمل کنه و احساساتش رو به سادگی بیرون ریخته نمیشه و تا جایی که راضیش کنه سر به سرش
میزاره. اما نکته قابل توجه ماجرا اینجا بود که پسرک هجدهساله هیچ ناراحتی از این بابت نداشت ، شاید حتی به این افتخار هم میکرد که تونسته جیمین رو برای خودش داشته باشه. گاهی بخاطر احساس مالکیتی که نسبت به جیمین داشت سردرگم میشد و احساس شرم میکرد اما حقیقت این بود که جونگکوک نمیتونست جیمین رو با کسی شریک بشه و حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد اخمهاش توهم بره و بخواد پسر بزرگتر رو تمام مدت نزدیک به خودش نگه داره. برای همین بود که وقتی جیمین بهش گفت باید بره عصبی شد و بیش از حد ریاکشن نشون داد.- چی میخوای بدونی همم؟
- بوسیدنش چه حسی داشت؟ زود باش بگو مرد جوان بوسیدن پارک جیمین بهت چه حسی داد؟
![](https://img.wattpad.com/cover/351977004-288-k300179.jpg)
YOU ARE READING
IKIGAI
Fanfiction𝙄𝙆𝙄𝙂𝘼𝙄 ژانر :عاشقانه/انگست/اسمات/رازآلود/اکشن زمان آپ : هر چهارشنبه ایکیگای من ، تو قرار بود دلیل من برای زندگی باشی قرار بود مکان امن من برای فرار از ترسهام باشی اما من ساده بودم. فکر میکردم عشق برای ما تا ابد کافیه. وقتی درحال التیام زخمها...