16-𝑹𝒆𝒇𝒍𝒆𝒄𝒕𝒊𝒐𝒏

178 33 30
                                    

صدای پچ پچ های آرومی که به گوش‌هاش میرسید باعث شد تا کم کم لای پلک هاشو از هم باز کنه. اول با گیجی سرش رو به چپ و راست چرخوند تا موقعیتش رو بررسی کنه.
بدنش خشک شده بود چون تمام شب رو به یک سمت و بدون حرکت خوابیده بود. اخم هاشو توهم کشید و خواست بلند بشه که صدایی رو از پشت سرش شنید.

- صبح بخیر آقا...

صدای ظریفی که به گوشش رسید باعث هول شدنش شد.
با آخرین سرعت بدنش رو از تخت فاصله داد و به پشت چرخید.

یک پرستار به همراه دکتر مسنی درست رو به روش ایستاده
بودن و سعی در خوردن لبخند‌هاشون داشتن.

با خجالت دستی به موهاش که مطمئن بود بهم ریخته و داغون بنظر میرسن کشید و کاملا از روی تخت بلند شد.
تعظیم کرد و با صدای آرومی که بیشتر شبیه به زمزمه بود گفت.

- صبح بخیر...

خودش رو کنار کشید تا دکتر نزدیک بیاد و تازه تونست جونگکوک رو ببینه که درحال بیدار شدنه. تمام شب رو با آرامش کنار هم خوابیده بودن و جیمین با فکر به دل لرزه شب گذشته لبخند کوچیک و شیرینی روی لب‌هاش شکل گرفت.

- بنظر میرسه که خواب خوبی داشتی جوون!

دکتر با لبخند جونگکوک رو مخاطب قرار داد و نیم نگاهی به جیمین خجالت زده انداخت. برگه های آزمایشی که داخل
دستش داشت رو کمی بالا و پایین کرد و این بار جیمین رو مخاطب قرار داد.

- خوشبختانه مشکلی داخل آزمایش ها دیده نمیشه و ضربه‌ای که به سرش خورده کاملا سطحی بوده میتونید ببرینش خونه دیگه خطری وجود نداره.

درحالی که خیالش راحت شده بود نفس عمیقی کشید و لبخند قدردانی به دکتر زد. هیچ چیز اندازه اینکه بدونه حال
پسرک خوبه بهش آرامش نمیداد.

جونگکوک حالا هوشیار بود و تونسته بود خودش رو روی تخت بالا بکشه. ساکت مونده بود تا دکتر و پرستار از اتاق بیرون برن تا بتونه به جون جیمین غر بزنه که چرا از کنارش
بلند شده و اجازه داده تنهایی روی اون تخت چشم باز کنه.

البته اگه میدونست که جیمین چند دقیقه قبل از بیدار شدنش چقدر خجالت کشیده ممکن بود بیشتر هم عصبانی بشه چون درک نمیکرد این همه احتیاط رو!

جونگکوک فکر میکرد هر زمان و در هر مکانی میتونه خوده واقعیش باشه بدون اینکه نگران قضاوت شدن باشه اما بنظر میرسید که همه چیز برای جیمین کاملا برعکس بود و پسر بزرگتر تمام قدم ‌هاش رو با احتیاط برمیداشت!

- خیلی ممنون دکتر...

جیمین بود که دکتر رو دم در بدرقه کرد و در حالی که چند بار تعظیم میکرد در اتاق رو بست و بهش تکیه داد.

- خدا میدونه چقدر نگران بودم...

دستش رو روی قلبش قرار داد و برای بار دوم نفس عمیقی کشید.

IKIGAIOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz