9-𝑰'𝒎 𝒔𝒐𝒓𝒓𝒚

205 60 47
                                    

- جیمین ممکنه انقدر راه نری...بیا بشین...

نامجون برای بار سوم به پسر آشفته‌ای که طول راهروی بیمارستان رو با بی‌قرار میرفت و برمیگشت تشر زد. اما جیمین گوشش بدهکار نبود، هنوزم ترس به قوت خودش باقی بود. هنوزم سنگینی تن پسرک رو بین دست‌هاش احساس میکرد. حرف‌های آخرش آتیشی به دلش انداخته بود که بهش احساس مرگ میداد. انگشت‌های دستش رو به قدری محکم توی هم گره زده بود که استخون های بینواش به صدا درآمده بودن اما کنترلی روی رفتارش نداشت چون تمام ذهنش درگیر پسری بود که توی اتاق انتهای راهرو بیهوش افتاد بود.

- اگه اتفاقی براش بیوفته چی...

نامجون از روی صندلی فلزی بیمارستان بلند شد و قبل از اینکه جیمین از کنارش عبور کنه با احتیاط دست‌های یخ کرده‌اش رو گرفت و وادار به ایستادنش کرد.
تمام لباس‌هاش خیس بودن و لرزش کم بدنش کاملا قابل لمس بود. نامجون میدونست که محیط بیمارستان چه قدر حال پسر رو بد میکنه و یادآور چه خاطراتیه.

-به من نگاه کن...

پسر رو وادار کرد تا سرش رو بالا بگیره و درست توی چشم‌هاش خیره شد.

-هیچ اتفاقی براش نمیوفته...دیدی که دکترم گفت فقط بهش شوک وارد شده...

-ولی داشت تو بغلم میلرزید...میترسم هیونگ...
اگه از دستش بدم چی؟

مدام مردمک‌هاش رو به اطراف میکشوند و بدنش با بی‌قراری به اجبار نامجون یک جا ایستاده بود.

-جیمین...اصلا گوش میدی به من؟ خطر رفع شده...
جونگکوک فقط یکم باید استراحت کنه...

دست های نامجون رو با کم‌جونی پس زد و کف دستش و روی صورتش یخ زده‌اش کشید. مغزش کار نمیکرد و فقط میتونست اتفاقات بد رو جلوی چشم‌هاش نمایان کنه. ترس از دست دادن عمیقا توی وجودش رخنه کرده بود و اگه پای غرور نصفه‌نیمه‌اش به میون نبود همون جا روی زمین مینشست و به حال خودش و روشنایی خسته‌اش زار میزد.
صدای قدم های سراسیمه‌ای که توی راهرو پخش شد. به پشت چرخید و وقتی نگاهش به شخصی که با سرعت به سمتش میومد افتاد نفس تو سینه‌اش حبس شد.
زن با صورتی که از شدت گریه سرخ شده بود یک راست به سمتش میومد و جیمین با خودش فکر میکرد که هیچ لحظه‌ای توی زندگیش اندازه اون لحظه احساس شرمساری نکرده بوده.

-خانم...جئون...م...

قبل از اینکه فرصت بیان چیزی رو داشته باشه یک طرف صورتش سوخت ، آتش گرفت و گردنش به سمت چپ چرخید. حقش بود...سیلی که منتظرش بود رو از مادر جونگکوک گرفته بود.قطره اشکی که از گوشه چشمش چکید دست خودش نبود.فشاری ‌که توی این چند ساعت تحمل کرده بود هر لحظه میتونست از پا درش بیاره.

-دیگه هیچ وقت نمیخوام تو رو نزدیک پسرم ببینم...

بورام با حال خرابی اون حرف رو زد. کمی به عقب تلو تلو خورد و وقتی بازوش توسط میونگ گرفته شد نفسش رو با شتاب یه بیرون فرستاد. تمام مدتی که تو راه رسیدن به بیمارستان بود بار ها بدترین چیز ها رو تصور کرده بود. قلبش داشت از شدت نگرانی منفجر میشد و نمیتونست پسر جوونی که باعث تغییر پسرکش شده رو مقصر ندونه.

IKIGAIDonde viven las historias. Descúbrelo ahora