2- 𝒉𝒆𝒍𝒍

270 69 5
                                    

-پارک جیمین به نفعته که همین حالا بیدار بشی!

صدای نازک و رومخ دختر عموی دو رگه هفده ساله تازه از راه رسیده‌اش مدام توی گوشش زنگ میخورد و خوابی که تازه به چشم‌هاش راه پیدا کرده بود رو به آسونی خراب کرد.

کلافه از کوفتگی تنش و خستگی ، چشم های دردناکش رو کمی از هم باز کرد و به اون فسقلی دردسرساز خیره شد.

-چی از جون من میخوای هویج خانم؟

هانا با شنیدن لقبی که جیمین بهش داد اخمی کرد و دستی به موهای بلند نارنجی رنگش کشید.

-بهت یاد ندادن نباید کسی رو مسخره کنی؟...الان این رنگ مو ترنده چیزی از فشن میدونی اصلا؟

جیمین درحالی که حس میکرد صدای نازک دختر داره توی سرش اکو میشه کمی گردن دردناکش رو به چپ و راست خم کرد و با بی‌حوصلگی گفت.

-به من ادب یاد ندادن ولی به تو چی بچه؟ بهت یاد ندادن نباید همینطوری وارد اتاق کسی بشی؟

هانا کاملا وضعیت پسرعموش رو چک کرد ، موهای مشکی رنگش بهم ریخته روی صورتش ریخته بودن و تیشرت اور سایزی تنش بود و پایین تنش کاملا با پتو پوشیده بود.
اما نکته قابل توجه صورت پسر بود که از چند روز پیش کبود و زخمی بود یه جورایی داغون بنظر میرسید!
چینی به بینیش داد.

-لخت یا درحال سکس که نبودی انقدر ناز میای...

-محض رضای خدا هانا ، تو هفده سالته نباید از این حرفا بزنی...

دخترک بی توجه به لحن سرزنشگر جیمین دست به سینه روی صندلی چرخدار آبی رنگ کنارش نشست و لبخند حرص‌دراری زد.

-محض رضای خدا جیمین! من تو آمریکا بزرگ شدم و محض اطلاعت ، اونجا کسی تا هجده سالگی باکره نمیمونه!

میدونست الان کمی سرخ شده و خجالت کشیده ، درسته که یه آدم بالغ بود و روابط زیادی داشت ولی هیچ وقت با یه دختر هفده ساله راجع به سکس حرف نمیزد !
چون به شدت ناجور بود مخصوصا که اون دختر ، دختر عمویی باشه که دوتا برادر بزرگترش درست تو طبقه پایین خونشون درحال چرت زدن باشن!

-خیلی ممنون از اطلاعات مفیدت هانا...واقعا لازم بود بدونم...

دختر که متوجه شد تونسته کمی سر به سر جیمین بزاره لبخند شیطونی رو لب هاش شکل گرفت و پاهای کشیده‌اش
رو روی هم انداخت و با غروری که از سر و روش میبارید گفت.

-درسته! تو که اصلا بلد نیستی با یه دختر چطور رفتار کنی پس حرفای منم نمیفهمی...

مطمئن بود اگه هانا تا چند دقیقه دیگه از اتاق بیرون نره همون جا روی تخت میزنه زیر گریه!
چند هفته از اومدن خانواده عموش به کره گذشته بود و توی این مدت جیمین انقدر با بچه های عموش سر و کله زده بود و حرص خورده بود که چند کیلو وزن از دست داده بود و دلش لک زده بود برای چند ساعت سکوت و آرامش!

IKIGAIWhere stories live. Discover now