15-𝑯𝒆𝒂𝒗𝒆𝒏

231 55 75
                                    

تمام تنش خیس از عرق بود اما مسیر حیاط بیمارستان تا ساختمان اصلی رو طوری میدوید که انگار جونش به این دویدن ها بنده.

قلبش تند میزد و هر لحظه ممکن بود از حرکت بایسته.
با دست سالمش دست دیگه‌ش رو گرفته بود و بی‌نفس حرکت میکرد. نمیدونست قراره پسرکش رو تو چه وضعیتی ببینه و میخواست هرچه زودتر بهش برسه و هم نرسه.

از بین در‌های برقی رد شد و بدون تردید به سمت میز پذیرش رفت. درحالی که نفس نفس میزد به پرستاری که پشت میز نشسته بود خیره شد و پرسید.

-جئون...جئون جونگکوک اینجاست؟...لطفا...بهم...
بگید

پرستار با دیدن وضعیت جیمین کمی هول کرد اما از روی صندلی بلند شد و لیست بیمارهای اورژانسی رو از داخل کامپیوتر چک کرد.

چند ثانیه‌ای که گذشت برای جیمین اندازه چند سال بود.پاهاش توانی برای ایستادن نداشتن اما باید طاقت میورد.بخاطر دیدن جونگکوک هرچیزی رو تحمل میکرد.

-باید برید بخش مسمومیت های دارویی...طبقه دوم اما...اقا...هی

بدون اینکه اجازه بده زن حرفش رو تموم کنه به سمت پله ها حمله‌ور شد چون نمیتونست برای آسانسور صبر کنه.

با سرعت زیادی پله ها رو یکی در میون طی کرد تا به طبقه دوم برسه. هیچ دلش نمیخواست به دلیلی که جونگکوک رو تو این بخش آوردن فکر کنه.

- لطفا...خوب..باش...لطفا...

التماس میکرد که جونگکوک رو تو وضعیت بدی نبینه. جیمین حاضر بود به درگاه هر خدایی التماس کنه که پسرک معصومش چیزیش نشده باشه.

-جیمین...

صدای هانا به گوشش رسید.پشت سرش ایستاده بود.
با چشم هایی که از حدقه بیرون زده بودن به سمت دختر خیز برداشت. دست سالمشو رو شونه دختر گذاشت و با ترس گفت.

-ه..هانا...جونگکوک...چی شده؟

- ما رفته بودیم پارک...هق..من..من و تهیونگ داشتیم شوخی میکردیم و به خودمون اومدیم دیدیم که ازش دور شدیم...هق...جیمین...من میترسم...

دخترک به قدری گریه کرده بود که تمام صورتش به سرخی لبو شده بود و چشم‌های آبی رنگش تو دریایی از خون شناور بود. این ترس جیمین رو صد برابر میکرد.

ممکن بود قبل از اینکه بفهمه چه بلایی سر جونگکوک اومده قلبش از حرکت بایسته و بمیره.

آب دهنش و فرو برد و درحالی که نفسش بالا نمیومد گفت.

- هانا...دهنت و باز کن و بگو جونگکوک کجاست...اون کجاست...؟

بخش دوم حرفش رو فریاد زد و سعی کرد از ظالمانه بودن این حرکتش چشم پوشی کنه.

هانا تکونی خورد و گریه‌ش بیشتر شد اما با همون حال ادامه داد.

- چند..چند نفر دوره‌ش کرده بودن...وقتی با تهیونگ رسیدیم...تمام بدنش غرق خون بود...نمیدونی...چطوری از دست اون حرومزاده ها نجاتش دادیم...جونگکوک...نفس نمیکشید...

IKIGAIWhere stories live. Discover now