_ مرتیکهی..
توی دلش گفت و به سمت یونگی که روی تخت خوابیده بود و چند تا پرستار داشتن اون رو داخل آسانسور میبردن حرکت کرد.
وقتی به طبقهای که اتاق یونگی اونجا بود، رسیدن از آسانسور بیرون اومدن و به طرف اتاقی که توی انتهای سالن بود رفتن اما یه دفعه جلوی در اتاق متوقف شدن.
جین، تهیونگ و جونگکوک جلوی در اتاق ایستاده و انگار منتظر رسیدن اونها بودن. صورت هر سه نفر، سه تا حس مختلف رو بازتاب میکرد.. یکی عصبانی و ناراحت به نظر میرسید، یکی غمگین و چشمهای قرمزش نشون میداد چقدر شکسته شده و یکی دیگه هم متعجب و گیج بود.
جیمین نگاهی به همسرش انداخت و با دیدن نگاه خیرهش روی تهیونگ، تصمیم گرفت مداخله کنه و حداقل بحث و دعوا رو به داخل اتاق هدایت کنه چون همینجوری هم مطمئن بود بعد از تموم شدن ماجرا باید محل کارش رو عوض کنه ولی محض رضای الههی ماه، جیمین حتی نمیدونست چی باید بگه!
پرستاری که همراهشون بود به خاطر این توقف طولانی و بیدلیل به حرف اومد و یه جورایی جیمین رو نجات داد. با لحن دستوری و قاطعی سکوت رو شکست:
_ لطفا برین کنار، باید بیمار رو به اتاقش ببریم!با این حرف جین دست پسرهاش رو کشید و از جلوی در کنار رفتن، جیمین هم همراه پرستار تخت رو داخل اتاق هل داد ولی هوسوک پشت در موند و با فاصلهی کمی از تهیونگ ایستاد.
چشمهای عاشق و شکستهی تهیونگ روی صورت رنگ و رو رفتهی جفتش قفل شده بود. فقط سه روز گذشته بود ولی دقیقه به دقیقهی همین سه روز لعنت شده، به اندازهی سالها طول کشید.
چقدر دلتنگ این چهرهی معصوم بود ولی بیشتر از اون شرمنده.
شرمندهی یونگی بود به خاطر ضعفش..
به خاطر اینکه گفته بود مراقب یونگی و تولهشون هست در حالی که حتی نتونست در برابر پدرش بایسته!خواست یه قدم به سمت تخت برداره و پیش جفت و تولهش بره که هوسوک رو به روش ایستاد و مانعش شد. مردمکهای لرزون تهیونگ روی صورت جدی هوسوک نشست و با بغض نالید:
_ بذار برم پیشش!ولی اون نگاه درمونده قرار نبود دل هوسوک رو نرم کنه. دست به کمر شد و با جدیت گفت:
_ منو تو حرفای زیادی داریم که بزنیم!
_ عمو لطفا اول بذار برم تو.. قلبم داره از جا کنده میشه!
_ نه.تهیونگ اشکی که از چشمش چکیده شده بود رو با پشت دست پاک کرد و دوباره ملتمسانه گفت:
_ خواهش میکنم، میدونم اشتباه کردم و حاضرم تنبیه شم ولی قبلش بذار یونگی رو ببینم!هوسوک پشتش رو به تهیونگ کرد و به التماسهای پسر بیمحلی کرد.
جین که تا الان سکوت کرده بود، دمی گرفت و با لحن طلبکاری رو به برادر کوچیکترش گفت:
_ مگه نمیشنوی میگه حاضره تنبیه شه، چرا نمیذاری جفتش رو ببینه؟!
YOU ARE READING
𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒
Romance[completed] _ خیلی کنجکاوم بدونم چه حسی داشت که پسرعموت دیکت رو عین گرسنهها برات ساک میزد؟ _ خفه شو! _ بهتره مراقب حرف زدنت باشی کیم.. عکسات هنوز دست منه.. شایدم دلت میخواد عمو جونت عکسای قشنگ پسرش رو موقع هرزگی کردن ببینه؟! ✽ ✽ ✽ _ آپا التماست م...
𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐡𝐢𝐫𝐭𝐲-𝐟𝐢𝐯𝐞
Start from the beginning