𝐏𝐀𝐑𝐓 8

Start from the beginning
                                    

با لبخندی غمگین نامِ جیمین رو بی اراده روی برف نوشت...بیش از حد دل نگرانِ برادرِ عزیزش بود... به خوبی از حساسیت و دل‌نازکی شاهزاده جیمین با خبر بود فقط اُمید داشت که جیمین رو به دست آدمِ درستی سپرده باشه...مطمئن نبود که نامجون فردِ قابلِ هست یا جزوی از دشمنانِ پدرَش به حساب میاد.

با صدای چند قدمِ ضعیف به روی برف، صورتَش رو به عقب چرخوند و با سه کودکی که هر لحظه نزدیک‌تر میشدند، مواجه شد...چشم‌هایَش دُرشت شد و سریع نگاهَش رو دریغ کرد...بهترین کارِ ممکن نگاه نکردن به غم‌های متحرکی که مقابلَش رژه میرفتند، بود!

از صبح روی تکه سنگ، توی یخ‌بندان نشسته بود اما حال با دیدنِ فرزندانِ رئیسِ قبیله‌ تَنِ ریزَش لرز میرفت...چطور میتونست بی‌تفاوت باشه وقتی که مارکِ مَرد رو داشت و به یکدیگر پیوند خورده بودند؟ قطعا گرگِ اُمگای درونَش با دیدنِ تمامِ دلیلِ ناراحتی‌هایَش بی‌قرار میشد و به گریه می‌افتاد!

سه کودک رو در نزدیک‌ترین به خودَش حس کرد و صدای آلفای بزرگ‌تر توی گوش‌های کیپ‌ شده‌اَش طنین انداخت و همون لحظه اُمگا پلک‌هایَش رو، به روی هَم گذاشت و با انداختنِ چوب به کناری، دست‌های ظریفَش؛ محکم‌تر دورِ بدنَش پیچیده شد:

_برات هدیه اوردیم اُمگا

صدای پسر بچه‌ی آلفا، سلطه‌گر و بَمی کودکانه بود...درست همانندِ جئون جونگ‌کوک!
انگار که پسرِ آلفا بیش از حد تلاش میکرد که شبیه به پدرِ خودش باشه و رئیسِ قبیله‌ی وحشی‌ها رو الگوی خودش قرار داده بود!

سه کودک با دریافت نکردنِ توجهی از سمتِ شاهزاده تهیونگ، نگاهِ کوتاهی به همدیگه انداختن و سنا، اُمگای مونث شانه‌ای بالا انداخت و به دال، آلفای بزرگتری که هر دو از یک مادر بودند، اشاره‌ای کرد.

وقتی دال، با چشم‌های گِرد و دُرشتَش؛ صورتَش رو به چپ و راست به نشانه‌ی نهی تکون داد و از بینِ لب‌های قلوه‌ای و جمع شده‌اَش با دندان‌های خرگوشی که به دلیلِ دُرشتیَش از میانِ لب‌هایَش پیدا بود، کلمه <نه> رو بی صدا لب میزد وَ بخاطر همین مقاومتَش یو رام و سنا دست روی کمرِ دال گذاشته و بدنَش رو به سمتِ شاهزاده تهیونگ هُل دادند.

پسر بچه، بزاقِ دهانَش رو قورت داد و همونطور که شئ رو پُشتِ کمرَش پنهان کرده بود، جلو رفت و به نیم‌رُخِ جفتِ حقیقی پدرش خیره شد و با صدای لطیف، همانندِ روحیه‌اَش برعکس یو رام و شخصیتَش، همونطور که دستِ کوچیکَش رو مقابلِ اُمگایی که حاضر نبود نگاهَش کنه ،می‌گرفت لب زد:

_این گُل برای شماست.

چشم‌های گیرا و روباه مانندِ شاهزاده با شنیدنِ صدای دلنشینِ پسر بچه‌ی آلفا باز شد و در لحظه نگاهَش به گُلِ رُزی که از جنس چوب بود و بینِ دست‌های ریز و لطیفِ فرزندِ جونگ‌کوک خود نمایی، گِره خورد.

𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕Where stories live. Discover now