𝐏𝐀𝐑𝐓 8

Start from the beginning
                                    

اَخمی محو بینِ اَبرو های نامجون نقش بست:
_نمیخوای من رو مطلع کنی؟

ژوئن سری تکون داد و ضربه‌ای به کمرِ مَرد کوبید:
_چند وقت صبر کن برادر...فقط مطمئن باش که این اصلا به مزاجِ رئیسِ وحشی‌ها خوش نمیاد.

وَ قبل از اینکه به طرفِ اتاقِ شاهزاده حرکت کند، رو به نامجون با جدیت دستور داد:
_اقامت‌گاهش رو خالی کن...هیچکس...حتی خدمه‌ها هَم نباید در اطرافِ اون اتاق قدم بزنند...نمیخوام صدای شاهزاده به گوشِ هیچ شاهدی برسه!

نامجون زیرِ لب اطاعت کرد و به وارد شدنِ ژوئن به اتاقِ شاهزاده جیمینی که به احتمالِ زیاد خواب بود، خیره شد...از وحشی‌ها متنفر بود وَ از سلطنتی‌ها بیزار اما قلبَش برای پسرک درد میکرد...چندین روز با هَم بودند و نامجون به خوبی متوجه‌ پاکی قلبِ اُمگا شده بود و نمیخواست که آسیبی ببینه...اطمینان داشت که شاهزاده جیمین زیرِ سنگینی قلبِ تیره و ذهنِ مریضِ ژوئن طاقت نمیاره و رو به نابودی میره!

به طرفِ سربازی که به عنوانِ آخرین فرد بعد از ندیمه‌ها از اقامتگاه خارج میشد، قدم برداشت:
_تا وقتی دستور ندادم هیچ‌کس به محلِ اقامتِ شاهزاده جیمین نمیاد...متوجه شدی؟

وقتی محافظ همونطور که به نشانه‌ی پیروی تعظیم میکرد؛ نامجون به سمتِ دربِ خروجی اشاره کرد و به رفتنِ سرباز چشم دوخت وَ بلافاصله با دور شدنِ تمامی آن‌ها در رو بست و با کمکِ میله‌ای قفلش کرد!

لحظه‌ای به اتاقِ نسبتاً تاریکِ شاهزاده چشم دوخت و بعد با قدم‌های آرام و کُند به سمتِ درِ اتاق حرکت کرد و گوشَش رو نزدیک به درِ چوبی نگه داشت...با شنیدنِ صدای وحشت‌زده‌ی اُمگا که با لکنت کلمات رو ادا میکرد، چشم‌های اندوهگینَش رو بست:

_ای...ای...این...اینجا چی...چی میخوای؟ التماست می...میکنم...ب...برو

*

کمی دور تر از چادر های که متعلق به وحشی‌ها بود، به روی تکه سنگی نشسته و همون‌طور که با شاخه‌ی نازکِ درختی که در دست داشت، روی برف‌ها اَشکال و حروف‌های نا مرتبط و بی گزین می‌کشید!

عجیب بود که بعد از اینکه کاملا مارک به روی بدنَش نشسته بود دیگر احساسِ هیچ سرمایی نمیکرد...مثل حالا که با لباس‌های نازک و مخصوصِ خودَش که یادگارِ کشورِ پرنسَش بود، میانِ برف و سوزِ وحشتناکِ سرما نشسته بود و فقط حرارتِ دل‌چسبی رو حس میکرد...گرمایی که از اعماق تَنَش ساطع میشد.

همانندِ خودِ وحشی‌های درنده...برای همین بود که در شمالِ سرزمین، جاییکه هیچوقت رنگِ گرما و نورِ آفتاب رو نمی‌دید و خورشید در آسمانَش پیدا نمیشد ، همیشه نیمه عریان زندگی میکردند...اولش فقط فرض بر عادت بود ولی انگار باید می‌‌پذیرفت که یک چیزی در خونِ آن‌ها متفاوت است!

𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕Where stories live. Discover now