اَخمی محو بینِ اَبرو های نامجون نقش بست:
_نمیخوای من رو مطلع کنی؟ژوئن سری تکون داد و ضربهای به کمرِ مَرد کوبید:
_چند وقت صبر کن برادر...فقط مطمئن باش که این اصلا به مزاجِ رئیسِ وحشیها خوش نمیاد.وَ قبل از اینکه به طرفِ اتاقِ شاهزاده حرکت کند، رو به نامجون با جدیت دستور داد:
_اقامتگاهش رو خالی کن...هیچکس...حتی خدمهها هَم نباید در اطرافِ اون اتاق قدم بزنند...نمیخوام صدای شاهزاده به گوشِ هیچ شاهدی برسه!نامجون زیرِ لب اطاعت کرد و به وارد شدنِ ژوئن به اتاقِ شاهزاده جیمینی که به احتمالِ زیاد خواب بود، خیره شد...از وحشیها متنفر بود وَ از سلطنتیها بیزار اما قلبَش برای پسرک درد میکرد...چندین روز با هَم بودند و نامجون به خوبی متوجه پاکی قلبِ اُمگا شده بود و نمیخواست که آسیبی ببینه...اطمینان داشت که شاهزاده جیمین زیرِ سنگینی قلبِ تیره و ذهنِ مریضِ ژوئن طاقت نمیاره و رو به نابودی میره!
به طرفِ سربازی که به عنوانِ آخرین فرد بعد از ندیمهها از اقامتگاه خارج میشد، قدم برداشت:
_تا وقتی دستور ندادم هیچکس به محلِ اقامتِ شاهزاده جیمین نمیاد...متوجه شدی؟وقتی محافظ همونطور که به نشانهی پیروی تعظیم میکرد؛ نامجون به سمتِ دربِ خروجی اشاره کرد و به رفتنِ سرباز چشم دوخت وَ بلافاصله با دور شدنِ تمامی آنها در رو بست و با کمکِ میلهای قفلش کرد!
لحظهای به اتاقِ نسبتاً تاریکِ شاهزاده چشم دوخت و بعد با قدمهای آرام و کُند به سمتِ درِ اتاق حرکت کرد و گوشَش رو نزدیک به درِ چوبی نگه داشت...با شنیدنِ صدای وحشتزدهی اُمگا که با لکنت کلمات رو ادا میکرد، چشمهای اندوهگینَش رو بست:
_ای...ای...این...اینجا چی...چی میخوای؟ التماست می...میکنم...ب...برو
*
کمی دور تر از چادر های که متعلق به وحشیها بود، به روی تکه سنگی نشسته و همونطور که با شاخهی نازکِ درختی که در دست داشت، روی برفها اَشکال و حروفهای نا مرتبط و بی گزین میکشید!
عجیب بود که بعد از اینکه کاملا مارک به روی بدنَش نشسته بود دیگر احساسِ هیچ سرمایی نمیکرد...مثل حالا که با لباسهای نازک و مخصوصِ خودَش که یادگارِ کشورِ پرنسَش بود، میانِ برف و سوزِ وحشتناکِ سرما نشسته بود و فقط حرارتِ دلچسبی رو حس میکرد...گرمایی که از اعماق تَنَش ساطع میشد.
همانندِ خودِ وحشیهای درنده...برای همین بود که در شمالِ سرزمین، جاییکه هیچوقت رنگِ گرما و نورِ آفتاب رو نمیدید و خورشید در آسمانَش پیدا نمیشد ، همیشه نیمه عریان زندگی میکردند...اولش فقط فرض بر عادت بود ولی انگار باید میپذیرفت که یک چیزی در خونِ آنها متفاوت است!
YOU ARE READING
𝐑𝐞𝐯𝐞𝐧𝐨𝐮𝐬 𝐖𝐨𝐥𝐟 | 𝐊𝐕
Fanfiction+تو دلبری کردن ماهر بودی بلور...لبهایَت به کنار چشمهای دلفریبت چطور دروغ میگفت که الان فقط شعلههای نفرت رو درونَش میبینم؟ _چشمهایی که عاشقش شدی هیچوقت دروغ نمیگه وحشی...حتی حالا! +مالِ من بودی بلور...وَ حال که دیگه عشقی تو چشمهایَت نیست، محکو...
𝐏𝐀𝐑𝐓 8
Start from the beginning