𝐩𝐚𝐫𝐭 𝐭𝐰𝐞𝐧𝐭𝐲-𝐧𝐢𝐧𝐞

Start from the beginning
                                    

نفس گرمش رو توی هوای سرد زمستون رها کرد و با جدیت گفت:
_ یونگی، عزیزم، این الان مهم نیست.. من دارم درباره‌ی آیند‌ه‌ی خودمون و این.. یعنی بچه حرف می‌زنم!

یونگی به صورت تهیونگ خیره شد و سکوت کرد. اصلا به آینده فکر نکرده بود. می‌دونست قرار نیست چیزی آسون پیش بره ولی خب.. اینطوریم نیست که قراره خیلی سخت باشه، نه؟!

تهیونگ با لحن نگرانی به دوست پسرش که توی افکارش غرق شده بود گفت:
_ من نگرام توام.. چند وقت دیگه آزمونه و تو خیلی براش زحمت کشیدی.. حتی نمیخوام به این فکر کنم که نتیجه‌ی زحماتت به خاطر بچه از بین بره‌‌.. تازه، فقط این نیست!

آهی کشید و ادامه داد:
_ من بیشتر از همه نگران سلامتیتم.. بارداری و زایمان خیلی خیلی خطرناکه.. یادمه عمو جیمین موقع به دنیا اومدن هیونجو همیشه مریض بود و حتی چند روزم توی بیمارستان بستری شد!

با تصور اینکه چیزهایی که از جیمین دیده، سر عشق‌ زندگیش هم بیاد، تمام تنش مور مور و فشار انگشت‌هاش دور دست یونگی بیشتر شد.

دلش نمیخواست خم به ابروی یونگی بیفته، چه برسه بخواد توی بیمارستان بستری شه. با نگرانی و ترس پرسید:
_ اگه سلامتیت به خطر بیفته چی؟ اگه یه وقت بلایی سرت بیاد چی؟ یونگی، چه جوری خودمو ببخشم که موقعی که می‌تونستم جلوت رو نگرفتم؟

وقتی دید یونگی در سکوت به حرف‌هاش گوش می‌ده و با اینکه - هنوز - جبهه نگرفته از حالت صورتش معلومه قراره باهاش مخالفت کنه، ادامه داد:
_ اصلا بیا همه‌ی چیزا رو کنار بذاریم، به واکنش والدینمون فکر کردی؟ خودت عمو هوسوک رو بهتر از من می‌شناسی، میدونی واکنشش چه جوریه!

یونگی نگاهش رو روی صورت تهیونگ چرخوند و بعد انگار که چیزی رو از صورت پسر فهمیده باشه، پوزخند محوی زد. سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت:
_ تو.‌. از پدرهات می‌ترسی!
_ هان؟! چی؟!
_ می‌ترسی که ناامیدشون کنی؟

تهیونگ شوکه به صورت یونگی زل زد و به سختی بزاق تلخ شده‌ی دهنش رو قورت داد. انگار دوست پسرش می‌تونست ذهنش رو بخونه، چون دقیق بزرگترین ترس تهیونگ رو به زبون آورد.

ناخودآگاه فشاری به دست یونگی وارد کرد و با مردمک‌هایی که به خاطر استرس می‌لرزیدن، به دروغ جواب داد:
_ معلومه که نه!

ولی تهیونگ بیشتر از چیزی که به نظر می‌رسید از ناامید کردن پدر‌هاش وحشت داشت. اما اینکه از واکنش پدرهاش - مخصوصا نامجون - بترسه اصلا عجیب نبود؛

تهیونگ فقط یه پسر بچه‌ی هفده ساله بود که جسمش زودتر از عقلش به بلوغ رسید، نه یه مرد بالغ چهل ساله که بتونه درست و از غلط تشخیص بده!

یونگی لبخند غمگینی زد و دست یخ زده‌ش رو از بین دست گرم تهیونگ بیرون کشید. به خاطر فرومون‌هایی که دور تا دور دوست پسرش رو احاطه کرده بودن، فهمیده بود که پسر بهش دروغ گفته.

𝐋𝐎𝐓𝐔𝐒Where stories live. Discover now